قصه شب کودکانه و جذاب پا طلایی، خرگوش مهربان، در مورد احترام گذاشتن به دیگران، عدم تحقیر آنان و آموزش رفتار درست با مردم نوشته شده است.
قصه پا طلایی، خرگوش مهربون : سلام به همه شما بچههای نازنین، فرشتههای کوچیک روی زمین. با سلام و آرزوی سلامتی و نشاط برای شما نوگلها. یه شب قشنگ دیگه به خونههاتون اومدم تا یه قصه دیگه براتون تعریف کنم. بیایید زودتر بریم سراغ قصه امشبمون.
یکی بود، یکی نبود. توی یه جنگل بزرگ و زیبا، بچه خرگوشهای زیادی زندگی میکردن. بچه خرگوشها همهی روشهای دفاع و فرار رو بلد بودن. اونها خیلی چالاک و زرنگ بودن. این باعث شده بود که خودشون رو از همه بهتر بدونن و با حیوونهای دیگه دوستی و رفاقت نکنن.
اما پا طلایی، خرگوش مهربون با همه حیوونها دوست بود و به همه کمک میکرد. یه روز بچه خرگوشها دورِهم جمع شده بودن و با هم صحبت میکردن که یه موش کور از زیرِ زمین بیرون اومد. وقتی خرگوشها چشمهای نیمه باز و قیافه اون رو دیدن، شروع به خندیدن کردن.
با این کارِ بچه خرگوشها، موش کور هول شد، فندقی که دستش بود روی زمین افتاد و چند غلط خورد و یه گوشه ایستاد. موش کور که فهمید بچه خرگوشها دارن مسخرهاش میکنن، تصمیم گرفت هرچه زودتر فندقش رو برداره و از اونجا بره، اما بچه خرگوشها با شادی و خنده فندقش رو به همدیگه پاس میدادن و اون رو به این طرف و ان طرف میکشوندن و به طرز راه رفتنش میخندیدن.
پا طلایی، خرگوش مهربون که از این کار بد دوستهاش خیلی ناراحت شده بود، سر اونها فریاد کشید و گفت: چرا دیگران رو مسخره میکنید؟ چرا این کار بد رو انجام میدید؟
بعد خودش، فندق موش کور رو برداشت و به دست اون داد و گفت: دوست عزیز من! از رفتار زشت دوستهام معذرتخواهی میکنم. از تو خواهش میکنم اونها رو ببخشی و ازدستشون ناراحت نشی. اگر کاری هم داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی، قول میدم که هر کاری بتونم برات انجام بدم.
موش کور که از رفتار پا طلایی خیلی خوشش اومده بود، به پا طلایی گفت: دوست عزیزم من به خاطر تو، دوستهات رو بخشیدم. موش کور وقتی داشت به سمت تونل زیرزمینی خودش میرفت، به پا طلا گفت: دوست خوبم، اگه تو هم با من کاری داشتی، فقط کافیه پات رو به زمین بکوبی. درسته من چشمهای ضعیفی دارم، ولی گوشهام خیلی خوب میشنون.
مدتها از اون ماجرا گذشت. یه روز که بچه خرگوشها کلی بازی کرده بودن و از محل زندگیشون دور شده بودن. از دور، کلی میوه و خوراکی رو دیدن. با سرعت به طرف اونها دویدن، تا میوهها رو از روی زمین برداشتن که بخورن. یه مرتبه صدایی اومد، صدای بسته شدن یه در بود.
بله بچههای گلم! اونها توی یه تله افتاده بودن و فقط چند دقیقه فرصت داشتن که از این تلهی محکم بیرون بیان، وگرنه به دست شکارچی میافتادن و معلوم نبود که چه بلایی سرشون میاومد. خرگوشها هرکاری کردن نتونستن در رو باز کنن. همگی با هم شروع کردن تله رو تکون دادن، ولی تله خیلی محکم بود و اتفاقی نیفتاد.
یکی از بچه خرگوشها گفت: بیایید با همدیگه فریاد بکشیم تا پدر و مادرهامون بشنون و به کمک ما بیان. پا طلا گفت: نه! این کار خیلی خطرناکه، چون احتمال داره شکارچی قبل از پدر و مادرمون صدای ما رو بشنوه، اونوقت زودتر میاد و ما رو میگیره. تازه ممکنه پدر و مادر ما هم به خاطر نجات ما اینجا بیان و جونشون به خطر بیفته.
پا طلایی، خرگوش مهربون کمی فکر کرد و یاد موش کور افتاد. چند بار پاش رو به زمین کوبید. اما اتفاقی نیفتاد. اون و بچه خرگوشها ناامید و ناراحت یه گوشه نشسته بودن که صدایی به گوششون رسید. صدا شبیه صدای پای یه نفر بود که هر لحظه نزدیکتر میشد. بچه خرگوشها به کنار قفس اومدن تا ببینن شکارچی برای بردنشون اومده و یا حیوون دیگهای برای کمک به اونها از راه رسیده.
وقتی خوب نگاه کردن، دیدن که شکارچی داره به سمت تله اونها میاد. بچه خرگوشها داشتن از ترس میلرزیدن که ناگهان زیر پاشون خالی شد و توی یه چاله افتادن. موش کور یه تونل بزرگ از پشت تپه تا اونجا کنده بود. شکارچی با تعجب میدید که خرگوشها دارن یکی یکی کم میشن.
تا دستش رو داخل تله برد پا طلایی، خرگوش مهربون که آخرین خرگوش بود هم از راه تونل زیرزمینی موش کور فرار کرده بود.
بچههای مهربون! محبت یه بچه خرگوش، همه رو نجات داد. بعضیها فکر میکنن حتما باید با افراد درسخون، قوی یا پولدار دوست بشن تا بتونن از پول و یا قدرتشون استفاده کنن، اما خدای مهربون غرور و تکبر رو دوست نداره.
خدای مهربون از ما میخواد تا نسبت به افراد ضعیف هم مهربون باشیم و به اونها کمک کنیم. خیلی از جاها ممکنه همین دوستی و محبت به ما کمک کنه.
خوب بچههای مهربون! قصه امشبمون هم تموم شد. توی این شب پرستاره دعا میکنم هم شما و هم همه بچه های دنیا سالم و سرحال باشن و خواب خوب و شیرینی داشته باشن.
همه شما رو به خدای خوب و مهربون میسپارم و میگم: خدا نگهدارتون، به امید دیدارتون.