نمایشنامه طنز آیه: اوفوا بالعقود

13:10 - 1400/07/11

-نمایشنامه عروسکی کوتاه، نمایشنامه عروسکی برای دبستان، موضوع برای نمایشنامه عروسکی، نمایشنامه طنز اخلاقی، نمایشنامه طنز خنده دار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 نمایشنامه طنز عروسکی در مورد آیه قرآن: اوفوا بالعقود

عمو: سلام ننه جون حالت چطوره؟ زیارت قبول! مشهد خوش گذشت؟

ننه – سلام عمو. جاتون خیلی خالی بود ننه، کنار ضریح امام رضا علیه السلام براتون دعاتون کردم.

ننه چه دعایی کردی؟

-دعا کردم خدا بهت یه خونه شکلاتی بزرگ توی کره خورشید بهت بده، که هرچی شکلات بخوری تموم نشه، فقط قول بده مسواک  رو فراموش نکنی.

ننه خدا خیرت بده، نگفتی خونه شکلاتی با گرمای خورشید آب میشه؟

-عمو، داری بهونه می‌گیری‌ ها؟ کولر روشن می‌کنی درست میشه.

چی بگم ننه جون! حالا راحت برگشتید؟

-نه ننه، دوستام می خواستند دو روز دیگه بمونن. ولی من چون به شما قول داده بودم که این پشتی ها رو امروز تحویلتون بدم، با یک اتوبوس قدیمی با سختی زیاد خودم رو رسوندم.

 ننه جون دست شما درد نکنه خیلی ممنون ننه خوش قول، من می‌دونستم که شما همیشه به قولت عمل می‌کنی. وقتی حرف می‌زنی پای حرفت می‌مونی.

-عمو حالا اینهمه متّکا رو برای چی می‌خواستی؟

برای مسابقات متّکا بازی؟

-این دیگه چه مسابقه ای هست؟

بچه ها آنقدر با متّکا به هم می‌زنند تا همه از هوش بروند و راهی بیمارستان بشن، آخرین نفری که باقی می‌مونه، برنده مسابقه است.

 -عمو فقط با یک شرط این بیست تا متکا رو تحویل میدم.

ننه جون چه شرطی؟

-اینکه من هم بتونم جزء شرکت کننده ها باشم؟

ننه جون من قول میدم بعد از مسابقات متکا ها را بدهم شما با نوه هاتون مسابقه بدین.

-باشه عمو هرچی شما بگید.

راستی ننه جون شما از چه زمانی خوش قول بودید؟

- راستش من از بچگی شروع کردم.

 آفرین ننه،هزار آفرین ننه زرنگ

- البته بعد از اتفاقی که توی بچگیم افتاد.

 چه اتفاقی؟

-من ۱۰ سالم بود که مادر و پدرم داداش کوچکم رو که سه سال بیشتر نداشت، به من سپردند و از من قول گرفتند تا برمی‌گردن، ازش مراقبت کنم. اونها صبح زود از خونه بیرون رفتند، من هم چون دختر بازیگوشی بودم، تا دیدم برادرم خوابه به باغ کنار خونمون  رفتم و زیر درخت ها مشغول بازی شدم.

 بعد از مدتی دوستام هم یکی یکی اومدند و حسابی سرمون گرم شد و تا ظهر بازی کردیم.

ننه از صبح تا ظهر خونه نرفتید به برادرتون سر بزنید؟

-ننه اونقدر مشغول بازی بودم که اصلا یادم رفته بود برادر دارم. نزدیک ظهر وقتی نزدیک خونه شدم دیدم وااای!.

-همه عروسک های من و وسایل بازی داداشم  وسط کوچه‌ان، یه نفر، همشون رو از پنجره بیرون پرت کرده بود. وارد خونه شدم، همه درها باز بود، در خونه، اتاق‌ها، آشپزخونه، حمام و حتی در یخچال، همه جا ساکت بود، هرچی برادرم رو صدا کردم، جوابی نیومد. حسابی ترسیده بودم، برادرم نبود، یک لحظه به یاد قصّه بزبزه قندی افتادم، فکر کردم دزد اومده و چون چیز به درد بخوری پیدا نکرده، داداش شنگول ومنگول من رو برده.

ننه چه داستان عجیبی؟ آدم دزدی؟ اونم توی روز روشن؟

-ننه وقتی دیدم شیرآب  حموم  تا آخر بازه، پنکه هم  توی اتاق روشنه، با خودم گفتم: حتما داداشم کثیف بوده. آقا دزده اون رو شسته، بعد جلو پنکه گرفته تا خوب خشک بشه بعد ببردش.

البته ننه جون من فکر می‌کنم همه اینها کار برادرتون بوده و دزدی در کار نبوده.

-آفرین عموی باهوش! من خودم هم این روفهمیدم.

کی فهمیدید؟

 -وقتی دیدم هرچی توی یخچال بوده با کیف و کتابهای من و توپ پلاستیکی داداشم، توی لباسشویی  روشن، داره می‌چرخه.

وای ننه جون

اما من فقط فکر داداشم بودم، همه جا رودنبالش گشتم، اما پیداش نکردم.

چه خواهر دلسوزی؟ دلت براش تنگ شده بود؟

نه خیر می‌خواستم حسابی تنبیهش کنم.

حتما رفته بوده بیرون از خونه، بازی کنه؟

از اول تا آخر کوچه  و باغ کنار خونه مون را چند بار گشتم نبود که نبود! هیچ کسم  ندیده بودش.

ننه جون من هم دارم کم کم می ترسم.

خسته و کوفته برگشتم، از شدت ناراحتی و ترس بدنم می لرزید، ناگهان صدایی  وحشتناک از داخل صندوقچه چوبی کنار اتاق به گوشم رسید، اول فکر کردم یک آدم فضایی توشه، یک چوب بلند برداشتم و زیر لب تند تند، بسم الله الرّحمن الرّحیم می گفتم، با ترس و لرز جلو رفتم،  در صندوقچه را باز کردم می‌دونید چی دیدم؟

نمیدونم، نکنه توش یک گنج، پر از طلا و جواهر بوده؟

 -بله درست حدس زدید، یک گنج بزرگ و با ارزش، به نام داداش

وای ننه اونجا چه کار می‌کرده؟

-نمی‌دونم ولی در صندوقچه بسته شده بود و توی صندوقچه گیر افتاده بود. از بس گریه کرده بود، به نفس نفس افتاده بود و سر تا پاش پر از عرق شده بود.

.با دیدن برادرم اشک از چشمانم جاری شد.

 ننه جون هر کس دیگه هم بود، وقتی برادرش رو سالم پیدا می‌کرد از خوشحالی، اشک شادی می‌ریخت ؟

-البته گریه من، بیشتر برای خراب کاریهای برادرم بود، که من باید قبل از رسیدن مامان وبابام درستشون می‌کردم، چون به اونها قول داده بودم مواظب داداشم باشم تا خونه تمیز بمونه. از آن موقع به بعد تصمیم گرفتم: به هیچ قیمتی زیر قولم نزنم، هرچند خیلی سخت باشه.

ننه جون شاید اگر این آیه رو زودتر می‌شنیدید، این اتفاقات براتون نمی‌افتاد!

-کدوم آیه رو میگی ننه؟

 آیه اول سوره مائده که می‌گه: ای مردم با ایمان به قول خودتون عمل کنید(1).

-بله ننه، خدا خوب می‌دونه بد قولی خیلی مشکلات زیادی درست می‌کنه، فرصت داری  بازم از بد قولی برات صحبت کنم؟

ببخشید ننه جون، انشالله یک فرصت دیگه، الآن وقت چیه؟

-وقت خدا حافظیه؟ پس بچه های گلم، خدا نگهدارتون

به امید دیدارتون.

.........................

(1) سوره مبارکه مائده، آیه1

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 12 =
*****