قصه «درب خونهها رو ببندید» ماجرای "سدالابواب" است که برای آشنایی دانش آموزان با این جریان و فضیلت حضرت علی علیهالسلام نوشته شده است.
بچههای نازنین، فرشتههای روی زمین سلام ، سلام و صد سلام به شما که همیشه با کارهای خوب و قشنگتون دل مامان و بابا رو خوشحال میکنین و لبخند روی لبهاشون میارید.
امیدوارم همیشه توی انجام کارهای خوب موفق و پیروز و سربلند باشین.
بچههای گلم، حرم قشنگ حضرت علی، توی کشور عراق و شهر نجف هست. مهدی کوچولوی قصه ما و باباش به زیارت حضرت علی رفته بودن.
اونها صبح زود رفته بودن زیارت، اما در ورودی قسمت ضریح بسته بود. مردمی که پشت در ایستاده بودن و منتظر بودن، لحظه شماری میکردن تا در باز بشه، گاهی در حرم رو میبوسیدن، دست به اون میکشیدن و روی صورتشون میذاشتن.
همه توی دلشون آرزو میکردن هرچه زودتر خادمهایی که دارن اطراف ضریح رو تمیز میکنن، کارشون تموم بشه و در رو باز کنن تا همه بتونن زیارت کنن.
مهدی داشت به کبوترهایی که داشتن توی حیاط دونه میخوردن، نگاه میکرد که ناگهان نسیم خوشبو وخنکی به صورتش خورد، وقتی نگاه کرد، دید درب ورودی باز شده.
همه با خوشحالی و عجله به سمت داخل دویدن. هرکی یه گوشه از ضریح رو بغل میکرد. مهدی اولین باری بود که به زیارت امام علی میاومد. اون دستش رو توی شبکههای ضریح کرده بود و با امیرالمومنین علیه السلام صحبت و درد و دل میکرد.
اون قصههای زیادی از امام اولش بلد بود، آخه بابای مهدی همیشه یکی از قصههای زندگی امامها رو برای پسرش تعریف میکرد.
اون روز بابای مهدی گفت: پسرم قصه تولد امیرالمؤمنین توی خونه خدا و شکافته شدن دیوار و بسته شدن در کعبه رو که برات تعریف کردم؟
مهدی: بله بابا،قبلا یه بار تعریف کرده بودی؛ موقعی که زمان به دنیا اومدن حضرت علی علیه السلام نزدیک شده بود، مادرشون به کنار کعبه رفتن، همه دیدن که دیوار کعبه از هم شکافته و باز شد، طوری که مادر امام علی تونستن به راحتی وارد خونه خدا بشن. مردم هرکاری کردن در کعبه توی اون سه روزی حضرت با مادرشون مهمون خونه خدا بودن باز نشد، روز سوم دوباره با شکافته شدن دیواری که به هم چسبیده بود، یه مادر با یه نوزاد بسیار زیبا و دوست داشتنی از کعبه بیرون اومدن. البته این بار هم به جای در کعبه، دیوار بود که باز و بسته شد. این ماجرای تولد حضرت علی بود.
بابا با لبخندی که نشونه خوشحالی بود، گفت: آفرین پسرم، بگو ببینم، دیگه چی گفتم؟
مهدی: یه باردیگه هم گفتید که اسم حضرت علی روی همه هشت در بهشت نوشته شده. ماجرای در قلعه خیبر و در شهر علم پیامبر رو هم گفتید.
بابای مهدی: خب حالا که صحبت از در شد، امروز قصه درهایی که بسته شد رو برات تعریف میکنم.
ماجرا از وقتی شروع شد که مسجد پیامبر توی شهر مدینه با زحمت و کار و تلاش زیاد پیامبرخدا و مسلمونها ساخته شد. مردم با شادی و نشاط موقع نماز و صحبت پیامبر خدا توی مسجد حاضر میشدن. همه این ساختمون جدید رو که تنها خونه خدا توی مدینه بود رو خیلی دوست داشتن.
عده زیادی از مردم برای نزدیک بودن به مسجد و پیامبر خدا که خونهشون چسبیده به مسجد بود، خونههای خودشون رو پشت دیوار مسجد ساختن. درِ بعضی از خونهها، به داخل مسجد پیامبر باز بود، طوری که مردم با باز شدن در خونهشون، مستقیم داخل مسجد میشدن.
همسایههای مسجد برای خونهشون دو تا در درست کرده بودن. یکی که به مسجد راه داشت و یکی دیگه که به بیرون از مسجد باز میشد. اونها این کار رو کرده بودن تا موقع نماز، سریعتر به مسجد بیان.
یه روز خداوند به پیامبر اکرم دستور داد که که باید درب همه خونهها به مسجد بسته بشه به غیر از یک نفر. همه مجبور شدن با آجرها و خشت های قدیمی، در خونههایی که به مسجد باز میشد رو ببندن.
غیر از پیامبر خدا، فقط در خونه یه نفر به سمت مسجد باز بود و هر موقع از شبانهروز میتونست به داخل مسجد رفت و آمد کنه، اون هم در خونه امام علی علیهالسلام بود. این یکی از افتخارات بزرگی بود که تمام مردم مدینه آرزوی اون رو داشتن. خدا میخواست با این کار به همه بفهمونه که حضرت علی رو مثل پیامبر خودش قرار داده.
وقتی قصه تموم شد مهدی با لبخند، از بابا تشکر کرد و رو به مرقد حضرت علی گفت: السلام علیک یا امیرالمومنین، یا علیِّ ابنِ ابیطالب، و برای شادی روح امام حمد و سوره خوند.
بچههای نازنینم! بچههای گلم! بچههای مهربونم! قصه امشب ما هم تموم شد و باید کم کم بریم توی رختخواب بخوابیم.
البته یادتون نره مثل هرشب، بگید: سرمیگذرارم بر زمین* این زمین نازنین* هیچ کس نیاد بالا سرم* غیر از امیرالمؤمنین.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدا یار و نگهدارتون.