افزودن دیدگاه

تصویر مهدیسم

دست دردنکنه آبجی حالاما دیگه عقل توکلمون نیست هنوزعقل توکلمه من دوروبرم پرازپسرای وحشی که واسه زن ارزش قائل نیستن من همه مدل پسری رودیدم هم خوبشودیدم هم بدشومن طرف خودمومیشناسم من به هرپسری رونمیدم درسته چون پدرم بهم فشارآورده کاری کرده که اززندگی دیگه سیرشدم ولی قرارنیست که هرکی ازراه رسیدقبولش کنم نمیام خودموازچاه بیرون بیارم بعدخودموبندازم توبرکه که خواهرم چون ازدست پدرم خسته شده بودمجبوربه ازدواجی شدکه الان پشیمونه نمیگم شوهرخواهرم بده اتفاقامیگم پسرخیلی خوبیه خیییییییلی زن ذلیله بدون اجازه خواهرم آب نمی خوره خواهرم بهش بگه بمیرم میمره روزاولی که اومدخواستگاری خواهرم ازمشکلات جسمیش گفت ولی خواهرم بازم ایناروبه جون خریدوقبول کردالان بخاطرمشکل جسمی که داره خواهرم یه کم خسته شده. من خودم خواستگارای زیادی داشتم یکیش که اسمش حامدبودیعنی خیلی عاشقم بودبدجورا هیچی کم نداشت ماشین خونه خوشگلی بالاخره همه چی داشت ولی من به یه دلیل قبول نکردم چون دختربازبودباخودم گفتم من دارم توخونه پدری زجرمیکشم ولی نمیخوام خونه شوهردیگه بدبخت شم هرروزخیانت ببینم یکیشم پسرعموم بودهنوزکه هنوزه منومیخوادولی چون مشروب میخوره نمی خوامش میرم خودمومیکشم ولی باهمچین کسایی زندگی نکنم اگه دیشب به علیرضاایناروگفتم دلیل داشتم

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****