به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمیرسه

22:54 - 1393/01/16

اواسط اردیبهشت ماه 61،مرحله دوم عملیات بیت المقدس،حسین خرازی ،نشست ترک موتورم و گفت :بریم یه سر به خط بزنیم.

بین راه به یک نفر بر پی ام پی برخوردیم که در آتش میسوخت و چند بسیجی هم ،عرق ریزان و مضطرب ،سعی میکردند با خاک و آب ،شعله ها را مهار کنند .حسین آقا گفت :اینا دارن چیکار میکنن؟وایسابریم ببینیم چه خبره.

حرارت آتش نمیگذاشت کسی بیشتر از دو سه متر به نفر بر نزدیک شود.از داخل شعله ها ،سر و صدایی میآمد.فهمیدیم یک بسیجی داخل نفر بر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد.من و حسین آقا هم  برای نجات آن بنده خدا با بقیه همراه شدیم.گونی سنگر ها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری میپاشیدیم روی آتش.جالب این بود که آن عزیز گرفتار شده در آتش با اینکه داشت میسوخت،اصلا ضجه و ناله نمیزدو همین پدر همه ی ما را در آورده بود.

بلند بلند فریاد میزد:خدایا!الان پاهام داره میسوزه ،میخوام اون ور ثابت قدمم کنی.خدایا!الان سینه ام داره میسوزه ،این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا (س)نمیرسه.خدایا !الان دستهام سوخت،میخوام اون دنیا دستهام را طرف تو دراز کنم،نمیخوام دستهام گناه کار باشن.خدایا!صورتم داره میسوزه،این سوزش برای امام زمانه ،برای ولایته،اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.

اگر به چشمان خودم ندیده بودم ،امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی ،چنین حرفهایی بزند.انگار خواب میدیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،همانطور که ذره ذره کباب میشد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میزد.

آتش که به سرش رسید،گفت:خدایا!دیگه طاقت ندارم،دیگه نمیتونم،دارم تموم میکنم.لااله الا الله ،لا اله الا الله .خدایا!خودت شاهد باش،خودت شهادت بده آخ نگفتم.

به اینجا که رسید سرش با صدای تقی ترکید و تمام .

آن لحظه که جمجمه اش ترکید،من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم.بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.یکی با کف دست به پیشانی اش میزد،یکی زانو زده و توی سرش میزد،یکی با صدای بلند گریه میکرد.سوختن آن بسیجی ،همه ی ما را سوزاند.حال حسین آقا هم از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکردو میگفت :خدایا!ما جواب اینا را چجوری بدیم؟ما فرمانده ایناییم؟اینا کجا و ما کجا؟اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره ،بگه جواب اینا رو چی میدی؟

حالش خیلی خراب بود آشکارا ضعف کرده بودو داشت از حال میرفت.زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.تمام مسیر را ،پشت موتور، سرش را گذاشت رو شانه ی من و آنقدر گریه کردکه پیراهن کره ای و حتی زیرپوشم خیس اشک شد.دو ساعت بعد از همان مسیر برمیگشتیم،که دیدیم سه چهار نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند.حسین گفت:وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن.یه چیز بیاد وسطشون ،همه با هم تلف میشن.همون یکی بس نبود؟

نزدیکشان ترمز زدم.یکیشان بلند شد و گفت:حسین آقا جمعش کردیما

حسین گفت :چی چی را جمع کردین؟

طرف گفت :همه ی هیکلش شد همین یه گونی

فهمیدیم ،جنازه ی همان شهید را میگوید که دو ساعت قبل داخل نفربر سوخت.دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا میخواندند.حسین آقا از موتور پیاده شد و گفت :جا بدید ما هم بشینیم،با هم بخونیم.ایشالا مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.

شهدا شرمنده ایم.

مقام معظم رهبری(مد ظله العالی):

خیابانها را به نام شهدا کردیم تا هر وقت نشانی منزل را میدهیم،بدانیم از گذر گاه خون کدام شهید،با آرامش و امنیت به منزل میرسیم.

 

انجمن‌ها: 
http://btid.org/node/27667

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 2 =
*****
تصویر محشر
نویسنده محشر در

نمیدونم چی بگم! آدم اگر معتقد نبود و باور نداشت فکر میکرد افسانه است.

دقیقا شبیه همین احساست و اتفاقات عجیب رو توی کتاب «پایی که جا ماند» میخونی... تنها کتابی که خوندم و باهاش اشک ریختم و شرمنده شدم...sad

وقتی تموم شد گفتم اگر هرایرانی این کتاب رو بخونه و ببینه این آب و خاک و ناموس به چه قیمتی حفظ شده، فکر این که بخواد پاش رو کج بذاره هم نمیکنه و ایران میشه بهشت برین.

پیشنهاد میدم بخونیدش حتما... 

از تو هم ممنون متفکر جان! تلنگر فوق العاده ای بود...

تصویر sedighe
نویسنده sedighe در

خانم متفکر سرم درد گرفت. اشکم رو بدجور در آوردید.

کاش ما هم ذره ای مثل این شهید به شناخت خدا برسیم

الله اکبر

تصویر sahel
نویسنده sahel در

سلام خیلی قشنگ بود خدایا مارا هم همینقدر استوار قراربده .صحبت حضرت اقا هم خیلی قشنگ بود ممنون

در پناه حق

 

تصویر مروارید

مطلبتون بی نهایت زیبا بود

کسی رو میشناسم  وقتی دانشگاه قبول شد مصادف با دوران جنگ بود ایشون دانشگاه رو رها کرد و رفت به میدون جنگ و وقتی شهید شد یک هفته جنازه اش تو شلمچه زیر تانک های دشمن بود وقتی جنازه اش رو آوردن فقط یه صورت خندان بود اجزای بدنی که از هم جداشده بود خوش به سعادت مردانی که تو اون روزا رفتن اون روزایی که شاید خیلی از ماها نبودیم .یا فراموش کردیم . خوش به حال دل آسمونیشون.

تصویر بصیرت
نویسنده بصیرت در

واقعاً ما جواب شهدارو چی میدیم؟ الان چطور داریم جواب خونشونو میدیم!!!؟

خدایااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!! sad