فرشته‌ یک کودک

13:10 - 1393/09/26

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه.
- اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم. این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: «فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد.»
کودک ادامه داد: «من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آن ها را نمی‌دانم ؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: «فرشته ات دست‌هایت را کنار هم می‌گذارد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعا کنی.»
کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی مرا محافظت خواهد کرد؟»
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد. وبه تو راه بازگشت نزد مرا خواهی آموخت؛ اگرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشته‌ام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .»

http://btid.org/node/49458

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 11 =
*****
تصویر yad
نویسنده yad در

سلام............

 

مادرش آلزایمر داشت.

بهش گفت: مادر! یه بیماری داری که باید به خاطر اون ببریمت آسایشگاه

سالمندان...!

مادر گفت: چه بیماری ای؟

گفت: آلزایمر....

پرسید: چی هست؟

گفت: "یعنی همه چیز رو فراموش می کنی..."

گفت: انگار خودتم همین ببماری رو داری....!

پرسید: چطور؟

گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم؛ چقدر سختی کشیدم تا

بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی...

پسر رفت توی فکر...

...برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش...

گفت: برای چی؟

گفت: به خاطر کاری که می خواستم بکنم...

 

مادر گفت: من که چیزی یادم نمیاد...!

تصویر صادق8
نویسنده صادق8 در

احسنت.یکی از زیباترین متن هایی بود که خوندم.yesyesyesheart

تصویر Zhr
نویسنده Zhr در

واقعا عااااااااااالی بودyes

تصویر reyhan
نویسنده reyhan در

بسیار زیبا دکتر

واقعا که مادر یک فرشته است...