پيرمرد : و انسان تنها نشسته بود، غرق در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه."
انسان گفت: "ميخواهم تيزبين باشم."
كركس جواب داد: "بينايي من مال تو."
انسان گفت: "ميخواهم قويدست باشم."
پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد."
انسان گفت: "ميخواهم اسرار زمين را بدانم."
مار گفت: "نشانت خواهم داد."
و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها ميداند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من ميترسم!"
گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست."
اما جغد جواب داد: "نه. حفرهاي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين ميكند و مجبورش ميكند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه ميدهد تا روزي هستي ميگويد: من تمام شدهام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!"
من تمام شدهام و ديگر چيزي ندارم
10:03 - 1393/09/10
انجمنها:
http://btid.org/node/47401
ممنون
عالیییییییییییی
بسیار خوب
کلا انسانها خیلی پیچیده هستن خیلی.
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
سلام علیکم...
قابل تامل بودوزیبا...
ممنون
خیلی جالب بود...