خاله زنبوری گیر افتاد

13:46 - 1400/04/26

مورچه‌ها با تلاش، سنگ بزرگ رو از جلوی راهشان برداشتند.

توی یه مزرعه سبز و قشنگ، یه گوشه‌ دنج و آروم، یه خونه کوچیک قرار داشت که با خاک‌های نرم درست شده بود. توی این خونه کوچولو، چندتا مورچه ریزه‌میزه زندگی می کردن. اونا خیلی همو دوست داشتن. اگه یکی از اونا مریض میشد، بقیه با تمام وجود ازش مراقبت می‌کردن تا زود خوب شه. یه روز صبح که یکی از این مورچه‌های کوچولو برای خرید بیرون رفته بود، با عجله به خونه اومد  و با هیجان گفت: «بچه ها یه چیز عجیب!». مورچه‌ها به دوستشون نگاه کردن و گفتن: «چی شده؟!»
مورچه کوچولو گفت: «یه سنگ بزرگ جلوی مغازه خاله جیرجیرک افتاده و خاله جیرجیرک و خاله زنبوری داخل مغازه گیر افتادن. دیگه نمی‌تونن بیرون بیان. مورچه‌ها تا این رو شنیدن، سریع لباس پوشیدن و اومدن سمت مغازه‌ی خاله جیرجیرک. وقتی به نزدیک مغازه رسیدن، سنگ بزرگی رو دیدن. تصمیم گرفتن تا با کمک هم اون و از جلوی مغازه کنار بزنن. اما هر چه تلاش کردن، نتونستن سنگ رو تکون بِدَن. برای همین به بقیه دوستاشونم خبر دادن تا بیان کمکشون.
همه مورچه‌ها اومدن. بازم هر چی تلاش کردن، نتونستن سنگ رو تکان بِدَن. برای همین خسته و کوفته زیر سایه درختی که همون نزدیکی بود، رفتن و استراحت کردن. هر کدومشون یه چیزی می‌گفتن. یکی می گفت: «این سنگ خیلی بزرگه. ما نمی‌تونیم اونو برداریم!». هرکدوم یه چیزی می‌گفتن و نظری می‌دادن.
درخت پیر حرف‌های مورچه‌ها رو گوش می‌داد، خنده‌ای کرد و گفت: «چرا اینقدر ناامید شدین؟ این یه راه خیلی آسون داره. می‌دونید چیه؟» مورچه‌ها به‌هم نگاه کردن و گفتن: «نه، ما همه راه‌ها رو امتحان کردیم. نمیشه سنگ و برداشت. باید از یه طرف دیگه یه در باز کنیم، تا خاله جیرجیرک و خاله زنبوری بتونن به راحتی بیرون بیان.
درخت پیر لبخندی زد و گفت: «نه شما می‌تونین عوض این کار، یه گودال نزدیک سنگ بکنین و با یه هُل کوچیک، سنگ رو داخلش بندازین. اون وقت دیگه راحت در مغازه باز میشه و اون‌ها بیرون میان». مورچه‌ها که با دقت به حرف درخت پیر گوش می‌دادن، با تعجب به هم نگاه کردند و لبخند زدن. سریع از جاشون بلند شدن و مشغول به کار شدن. اون‌ها نزدیک سنگ  چاله‌ای کندن و با کمک همدیگه و یه فشار کوچیک، سنگ رو داخل اون انداختن. حالا همه از این موفقیتشون خوشحال بودن. خاله زنبوری و خاله جیرجیرک هم که از مغازه بیرون اومدن، از مورچه‌ها تشکر کردن. اما مورچه‌ها به اونا گفتن: «این فکر درخت پیر و مهربون بود که به ما یاد داد».  باید از اون تشکر کنیم. خلاصه همگی دور درخت حلقه زدن و به خاطر این موفقیت‌شون جشن گرفتند.

 

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 0 =
*****