شوخی خوبه ولی باید بدونیم هرجایی و با هر کسی نباید شوخی کرد و باید بدونیم قبل از هر شوخی به آسیبهای اون خوب فکر کنیم.
به نام خداوند رنگین کمان خداوند بخشنده مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ خداوند پروانههای قشنگ
سلام بچههای عزیز و مهربون توی خونه، حالتون خوبه؟ خوش و سلامت هستین؟ خدا رو شکر.
بچهها حال سفر دارین؟! یه سفر رویایی! پس اگه دوست دارین، چشمهای خوشگل و نازتون رو ببندین تا با هم به شهر قصههای خیالی بریم:
روزی روزگاری توی یه شهر زیبا و قشنگ، پسرکی به نام جلال به همراه خونوادش زندگی میکرد.
جلال یه پسر بازیگوش بود که همیشه دوست داشت تا با همه شوخی کنه. هر چقدر هم پدر و مادرش به اون میگفتن، هیچ فایدهای نداشت.
یه روز که جلال با دوستاش بازی میکرد، ناگهان یه سنگ کوچیکی که روی زمین بود رو به طرف یکی از دوستاش شوت کرد، سنگ هم قلِ خورد و قِل خورد و محکم به ساق پای میثم خورد و ساق پای دوست جلال حسابی خونی شد. همه بچهها از این اتفاق شوکه شده بودن، آخه میثم حسابی پاش درد گرفته بود.
جلال با دیدن خون، خیلی ترسیده بود و نمی تونست حرف بزنه. آخه میثم بهترین دوستش بود.
اون که اصلاً فکر نمیکرد با این شوخی این اتفاق بیفته، باعجله به طرف خونهشون رفت و در رو محکم بست.
مامانش وقتی جلال رو مضطرب و نگران دید ازش پرسید: پسرم اتفاقی افتاده؟! چرا نگرانی؟! نکنه با دوستهات دعوات شده؟! چرا مثل همیشه نمیگی و نمیخندی؟!
جلال چند لحظه به مامانش نگاه کرد بعد هم همونجا پشت در نشست و شروع به گریه کرد. اون نمیتونست حرف بزنه و فقط گریه میکرد.
مامان که از گریه پسرش تعجب کرده بود، گفت: چرا گریه میکنی؟!
جلال با صدای خیلی آرومی گفت: شما و بابا به من گفته بودین مواظب شوخیهام باشم ولی من گوش نکردم، امروز که با بچهها بازی میکردیم، من سنگ کوچیکی رو با پام به طرف میثم شوت کردم، سنگ هم قِل خورد و محکم به ساق پای میثم خورد و باعث شد تا اون آسیب ببینه، من هم که حسابی ترسیده بودم به طرف خونه اومدم.
مامان که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود روی مبل نشست و سرش رو پایین انداخت و گفت: من چندبار بهت گفتم که از این شوخیها نکن؟ حالا هم به خاطر شوخی تو میثم آسیب دیده.
جلال که اصلاً فکر نمیکرد این شوخیها یه روزی به کسی آسیب برسونه، حالا که میدید یه شوخی ساده چه افتضاحی به بار آورده، از کاری که کرده بود پشیمون بود.
چند روزی گذشت. جلال اصلاً جرأت نمیکرد تا از خونه بیرون بره.
یه روز زنگ خونه به صدا در اومد، بعد از چند لحظه میثم به همراه مادرش به خونه اونها اومدن. جلال که از دیدن اونها خیلی ترسیده بود، سریع رفت تا قایم بشه. اما بعد از چند لحظه در اتاق به صدا در اومد: تق تق تق!
جلال پرسید: کیه؟
مامان بود که از جلال پرسید: چرا بیرون نمیای؟!
جلال جواب داد: خجالت میکِشم آخه میثم بهترین دوست من بود، الان دیگه روم نمیشه توی چشمهاش نگاه کنم.
اما یه دفعه یه صدایی رو شنید.
جلال! جلال! چرا بیرون نمیای؟! با من قهری؟!
جلال وقتی صدا رو شنید اشک توی چشماش جمع شد. آخه صدا، صدای میثم بود. آروم در رو باز کرد سرش رو پایین انداخته بود. اصلا نمیتونست که به چشمهای جلال نگاه کنه، به دوستش گفت: میثم من فقط خواستم شوخی کنم. اصلاً فکر نمیکردم تو این دردسر بیفتیم!
مادر میثم که گریه جلال رو دید بهش گفت: تو کار بدی کردی، ولی از اون بدتر این بود که وقتی دیدی دوستت آسیب دیده، اون رو تنها گذاشتی و به سمت خونتون اومدی. من دوست داشتم تو که بهترین دوست میثم هستی وقتی اون رو زخمی دیدی بهش کمک کنی، نه اینکه خودت اولین نفری باشی که اون رو تنها میذاری.
مامانت بهم گفت که خیلی ترسیده بودی و چقدر برای اتفاقی که برای میثم افتاده بود گریه کردی.
حالا هم من و میثم اومدیم که بهت بگیم از دست تو ناراحت نیستیم و ازت بخواییم تا دیگه با کسی اینجور شوخیهایی نکنی. همیشه سعی کن قبل از هر شوخی به خطرهایی که ممکنه داشته باشه، خوب فکر کنی.
بله بچههای دوست داشتنی من، شوخی خوبه، ولی باید بدونیم هرجایی و با هر کسی نباید شوخی کرد و قبل از هر شوخی به آسیبهای اون خوب فکر کنیم.
امیدوارم از این قصه هم درس گرفته باشین و خوشتون اومده باشه. تا یه قصه دیگه همه شما رو به خدای مهربون میسپارم. خدای مهربون یار و نگهدار همهتون.