سلام گل های شاداب و خندون گلستان زندگی، حال و احوالتون چطوره؟! دوستهای مهربون و با ادب من، من امشب با هواپیمای خیال و رویا به سرزمین قصههای کودکانه پرواز کردم و از بین هزاران قصه رنگارنگ و قشنگ این سرزمین، یه قصه زیبا رو براتون انتخاب کردم. این قصه هم آموزنده است و هم شنیدنی، حالا اگه موافقین، بریم سراغ قصه مون:
توی یه پارک بزرگ وسرسبز، توی یه محله شلوغ، چند تا پسر بچه بنامهای «سعید، سامان و سینا» بازی میکردن. اونها همکلاسی بودن. البته همسایه هم بودن. هر روز بعد از اینکه از مدرسه به خونه میاومدن، تکالیفشون رو انجام میدادن، بعد با اجازه مامان و باباشون به پارک میرفتن و دوچرخهسواری میکردن.
بسمهتعالی
سلام گل های شاداب و خندون گلستان زندگی، حال و احوالتون چطوره؟! دوستهای مهربون و با ادب من، من امشب با هواپیمای خیال و رویا به سرزمین قصههای کودکانه پرواز کردم و از بین هزاران قصه رنگارنگ و قشنگ این سرزمین، یه قصه زیبا رو براتون انتخاب کردم. این قصه هم آموزنده است و هم شنیدنی، حالا اگه موافقین، بریم سراغ قصه مون:
توی یه پارک بزرگ وسرسبز، توی یه محله شلوغ، چند تا پسر بچه بنامهای «سعید، سامان و سینا» بازی میکردن. اونها همکلاسی بودن. البته همسایه هم بودن. هر روز بعد از اینکه از مدرسه به خونه میاومدن، تکالیفشون رو انجام میدادن، بعد با اجازه مامان و باباشون به پارک میرفتن و دوچرخهسواری میکردن.
یه روز که سعید و سینا و سامان مشغول بازی توی پارک بودن، سعید یه فکری به ذهنش رسید.
اون رو به دوستاش کرد و گفت: بچهها! بیایین یه مسابقه بزاریم. یه مسابقه دوچرخه سواری. هرکسی که اول شد، فردا توی زنگ ورزش، کاپیتان تیم میشه.
سینا و سامان یه کمی فکر کردن و گفتن: اتفاقاً فکر خوبیه، ولی به شرطی که کسی زیر حرفش نزنه!
اونها این حرفها رو زدن و آمادهشدن تا مسابقه رو شروع کنن. قرار بود که با سوت سینا مسابقه شروع بشه. سینا یه نگاهی به دوستاش کرد و بعد هم بادقت به خیابون نگاهی انداخت و گفت: یک ... دو ... سه ...!
مسابقه شروع شد. بچهها بادقت تموم رکاب میزدن. هرکدومشون سعی میکردن با رکاب بیشتر از بقیه جلو بزنن. سامان که دوچرخه خیلی خوبی داشت، از بقیه جلوتر بود. اما یهو یه اتفاقی براشون افتاد.
بچهها همینطور که با سرعت رکاب میزدن، یه دفعه یه گربه کوچولو از روی یه دیوار جلوی دوچرخه سامان پرید. سامان هم که میخواست بهش نخوره، سریع ترمز گرفت. این باعث شد تا دوستاش حسابی ازش فاصله بگیرن. برای همین خیلی ناراحت شد. رو به گربه پشمالو کرد و با صدای بلند گفت: گربه زشت و بدشکل، ببین چیکار کردی؟! بهخاطر تو من نمیتونم فردا کاپیتان بشم!
سامان به خاطر این اتفاق خیلی ناراحت شد. به دور و بَرِش یه نگاهی کرد. یه سنگ کوچولویی رو از روی زمین برداشت و با تموم قدرت بهطرف گربه پرتاب کرد. گربه بیچاره که حسابی ترسیده بود، از درخت کنار خیابون بالا رفت.
سامان دوباره سوار دوچرخهاش شد و شروع به رکاب زدن کرد تا بالاخره به دوستاش رسید.
اونها از این که میدیدن سامان دیرتر رسیده خندیدن. آخه چند هفته بود که سامان کاپیتان تیمشون بود و بچهها مجبور بودن که به حرفهاش گوش بدن. اما این بار سامان مجبور بود که به حرف اونها گوش بده.
سامان وقتی به دوستاش رسید، با ناراحتی بهشون نگاهی کرد و گفت: من این مسابقه رو قبول ندارم. آخه یه گربه جلوی من پرید و نزدیک بود زیر لاستیک دوچرخهام بیاد، بهخاطر همین مجبور شدم ترمز کنم و یه درس حسابی بهش بدم.
سینا و سعید یه نگاهی به سامان کردن و گفتن: تو به اون درس دادی؟! چه درسی؟! چجوری؟! مگه اون زبون ما رو می فهمه؟!
سعید خندید و گفت: سامان بهونه نیار. فکر نکن با بهونه آوردن میتونی فردا کاپیتان باشی! تو قول دادی. مرد اونیه که سر قولش بمونه!
پدربزرگ سعید با چند تا نون سنگک خوشمزه که دستش بود، داشت از نانوایی برمیگشت. وقتی حرفهای سامان به گوشش خورد، بهطرف اونها رفت و گفت: بچهها! گربه مثل ما عقل و شعور نداره. ولی شما یه کاری کردین و حرفی بهش زدین، که انگار اون زبون ما رو میفهمه و عمداً اون کار رو کرده!
بچهها! یه روز حضرت عیسی از جایی عبور میکرد. به حیوونی رسید که راه رو بند آورده بود. حضرت عیسی رو به اون حیوان کردن و گفتن: برو کنار. برو بهسلامت. وقتی حیوون کنار رفت، دوستان حضرت عیسی علت این کار رو پرسیدن. حضرت جواب دادن که من باید مهربون باشم حتی با حیوانات. من دوست ندارم زبانم به فحش دادن عادت کنه.
بعد پدربزرگ رو به بچهها کرد و گفت: بچههای خوب من! کسی که به حیوونها حرف زشت میزنه، کمکم عادت میکنه. بعدا خیلی راحت هم به انسانها حرفهای زشت میزنه.
خب بچهها قصه امشب هم تموم شد، راستی بچه ها این قصه چطور بود؟! از اون خوشتون اومد؟ امیدوارم همین طور باشه و از شنیدن اون لذت برده باشین. الآن هم اگه اجازه بدین من از حضور شما نوگل های باغ سرسبز زندگی مرخص میشم تا شما هم آروم آروم بخوابین. امیدوارم که خواب های خوش ببینین.
دوستهای گلم، تا یه قصه دیگه همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم، خدا یار و نگهدارتون.