چرا مجبور به زندگی هستیم

12:34 - 1401/08/18

انکار موهبتِ هستی و وجود حالتی است غیر فطری که در اثر عوامل جانبی و عوارض بیرونی القاء می شود.حتی کسانی که دست به خود کشی می زنند، به طور غریزی می دانند که نابود شدنی نیستند و تنها هدفشان از خودکشی رهایی از رنج و رسیدن به آسایش و حالتی مطلوب است، ولی با این عمل کار را برخود دشوارتر می کنند.

چرا محکوم به زندگی هستیم

پرسش: آیا بودن من در این جهان اجباری است، انسانی که نه خوبی ها و زیبایی و بدی های زندگی این دنیا را بخواهد و نه بهشت و جهنم و حساب پس دادن در آن دنیا را، مجبور به زندگی است؟ اگر من عدم بودم چه تغییری در این جهان بزرگ به وجود می آمد؟ در آن صورت نه با مشکلات این دنیا دست به گریبان بودم و نه با بایدها و نبایدهای خدا برای زندگی اخروی؟ این سوال تمام فکرم را مشغول کرده و باعث شده رابطه خوبی با خدا نداشته باشم. همیشه آرزو می کنم ایکاش عدم بودم!

پاسخ اجمالی: در عالم ظاهر بسیاری از انسان ها میثاق فطرت الهی خود را فراموش کرده و پذیرش وجود و هستی را از جانب خود به یاد نمی آورد و خود را نسبت به زندگی مجبور احساس می کند، حال آن که با کنار رفتن پرده های غفلت و بالا رفتن معرفت نسبت به تمامی ابعاد وجود خویشتن، به تدریج متذکر شده و مسئولیت وجود خویشتن را خواهد پذیرفت. با این حال بدیهی ترین راه برای اثبات این که انسان از اعماق قلب خود عاشق وجود و بودن است؛ این که به هیچ وجه حاضر به از دست دادن این موهبت الاهی نیست.

پاسخ تفصیلی: انسان موجودی است متشکل از روح، ذهن و جسم. عهدی که انسان در ازل با خداوند داشته، و به عبارت دیگر، رابطه وجودی او با خداوند امری فراتر از جسم و ذهنِ خود آگاه او است، مگر در اولیای الاهی که کاملا خود آگاه شده است. بنابراین بسیاری از اوقات، انسان دچار نسیان و فراموشی می شود و میثاق فطرت خود را فراموش می کند. پیامبران و اولیاء کسانی هستند که در اثر ذکر، این مقام خود را به یاد آورده اند و همه تلاششان این است که دیگر انسان ها راهم به جایگاه حقیقی و فطری خود بازگردانند.

هر انسانی که به وجود آمده، در واقع پیشاپیش فیض وجود را پذیرفته و در نهایت نسبت به کمال فطری خود آگاه خواهد شد. میل به حیات و بودن و وجود داشتن یکی از ذاتی ترین تمایلات انسان است و آن را با تمام وجود خود می خواهد. حتی بیشتر کسانی که در زندگی دچار یأس می شوند، کسانی هستند که عشقی والاتر از دیگران به زندگی داشته اند و چون در شرایط بیرونی پاسخی برای این عشق نیافته اند نسبت به همه چیز ناامید شده اند. اینان در واقع نسبت به شرایط بیرونی است که ناامید شده اند، نه نسبت به وجود و خداوند.

بلکه با دیدگاهی معنوی در این مورد باید گفت که همین یأس از جهان بیرونی می تواند جایگاه رجوع انسان به خدای درون خویشتن باشد، همچنان که انسان در تنهایی بهترین موقعیت را برای دوستی با خدا و یافتن خدا در خویشتن دارد. با این حال انسان ها اکثراً زمانی از خدا گریزان هستند که بیشترین نیاز را به او دارند. بنابراین انکار موهبتِ هستی و وجود حالتی است غیر فطری که در اثر عوامل جانبی و عوارض بیرونی القاء می شود. حتی کسانی که دست به خود کشی می زنند، به طور غریزی می دانند که نابود شدنی نیستند و تنها هدفشان از خودکشی رهایی از رنج و رسیدن به آسایش و حالتی مطلوب است، ولی با این عمل کار را برخود دشوارتر می کنند.

مشکلاتی که انسان در زندگی خود با آن مواجه است و رنج هایی که تحمل می کند به میزان ارزش وجودی اوست و در مقایسه با سعادت نهایی که در انتظار انسان است به قدری ناچیز است که بعد از حصول این مرتبه (کمال نهایی) حسرتی که انسان خواهد داشت، این است که کاش زودتر خود را شناخته بود و صبر بیشتری در مواجه با رنج های دنیوی از خود نشان می داد.

به یقین بعد از کنار رفتن پرده های نادانی و در اثر بالا رفتن معرفت نسبت به خویشتن و خدا، هیچ انسانی در قبال موهبت وجود، منکر نخواهد بود، ولی در جهان ظاهر اکثریت انسان ها به دلیل ضعف در خودشناسی و دور شدن از مقام رضا و تسلیم و بهشت و رضوان درونی، آن طور که باید شکرگزار هستی خود نیستند و حق آن را ادا نمی کنند.

شایان توجه است که نعمت وجودی که انسان از آن بهرمند شده و جایگاهی که انسان از آن برخوردار است، این است که جانشین خدا در عالم وجود باشد و کل زمین و آسمان و فرشتگان بر انسان سجده کنند. و اگر انسان نسبت به موهبت وجود در مقاطعی از زندگی خود احساس اجبار و اکراه کند، این فقط ناشی از محجوب بودن او نسبت به ابعاد بالاتر وجود خویشتن است و این هم ناشی از نسیان او است که به قدرت ذکر باید پرده های نسیان و غفلت را کنار زند و همچون بندگاه خاص خدا، آن روزی را به یاد آورد که خداوند در روز «الست» با او میثاق محبت بست و او هم عشق و ربوبیت خدا را نسبت به خود پذیرفت و به وجود آمد: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنی‏ آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلینَ».[1]

با یک منطق ساده، همین مطلب را می توان این گونه مطرح نمود که عدم و فقدان هر خیری در برابر وجود آن، شر محسوب می شود و خود وجود که مبدأ هر خیری است، نسبت به عدمِ محض، خیر مطلق است. بنابراین در یک طرف، وجود محض قرار دارد که خیر مطلق است و در طرف دیگر عدم قرار دارد که شر مطلق است. حال ترجیح دادن جانب عدم بر وجود در واقع ترجیح دادن شر مطلق بر خیر مطلق است. هرچند ممکن است بهانه این ترجیح دادن، سختی های ظاهری باشد که اقتضای حیات و وجود داشتن است، ولی در مقایسه با نتایج بزرگ آن خود همین مشکلات هم خیر محسوب می شوند.

بنابراین، ترجیح دادن عدم بر وجود، تنها می تواند از سر غفلت و بی خبری باشد، همچون کودکی که از سر نادانی، وقتی برای یک عمر سلامت او دارو یا واکسنی تجویز می شود، ابتلاء به بیماری را ترجیح می دهد و از دردی اندک و ناچیز گریزان است. حال آن که این فقط انتخابی از سر بچگی و عدم بلوغ فکری و جهل بوده و مطمئناً بعد از کمال و بلوغ هیچ گاه چنین تصمیمی را تأیید نخواهد کرد. بنابراین خداوند به مصالح بندگان و مخلوقات خود داناتر است و از خود آنان نسبت به خودشان مهربان تر و دلسوز تر است.

گذشته از تمامی این مطالب، تذکر این مطلب لازم است که اصل خلقت انسان تنها لطفی از جانب خداوند است که نصیب انسان شده، تا در پرتو آن به مدارج کمال راه یابد و از نعمت های الاهی برخوردار شود، نه این که حقی بر خداوند داشته باشد. مانند این که میزبان سفره ای پهن کند و عده ای را دعوت کند تا از غذاهای آماده روی سفره میل کنند؛ حال اگر کسی با اختیار خود از این غذا نخورد و این گرسنگی عوارض جبران ناپذیری را بر او تحمیل کند، آیا اشکال بر میزبان وارد است و باید او را بازخواست کرد که چرا چنین مهمانی را دعوت کرده[2] و آیا سزاوار است که خود میهمان میزبان را بازخواست کند که چرا وی را به این مهمانی دعوت کرده است؟ بنابراین، رابطه تکوینی که بین انسان و خدا برقرار است، رابطه خالق و مخلوق و وجود و عدم است و کل هستی انسان از خداوند بوده و از این دیگاه هیچ حقی بر خدا ندارد و فضل و کرم و اراده حبّی خداوند است که باعث خلقت انسان گردیده،[3] و این محبت را به جایی رسانده که او را جانشین و خلیفه صفات الاهی خود قرار داده است.

در یک تفکر ایمانی و مؤمنانه این گونه نیست که انسان در عرض خدا همچون دو موجود مستقل قرار گیرد و منکر مخلوقیت خود باشد. این امر فقط در یک دیدگاه اومانیستی متصور است که منکر ایمان قلبی به خداوند بوده و اگر هم به خدا باور دارد هیچ رابطه قلبی با او نداشته و هستی خود را عین ربط به خداوند نمی داند:

باد ما و بود ما از داد توست

هستی ما جمله از ایجاد توست

لذت انعام خود را وامگیر

نُقل و باده و جام خود را وامگیر

گر بگیری کیت جستجو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفته ما می شنود

نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم.[4]

 
پی‌نوشت:

[1]  الاعراف، 172.
[2]  ترخان، قاسم، نگرشی عرفانی فلسفی و کلامی به شخصیت و قیام امام حسین (ع)، ص264، نشر چلچراغ، قم، 1388. برای مطالعه بیشتر مراجعه شود به فصل «اختیار در حادثه کربلاء» از همین کتاب.
[3]  «کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف»؛ گنجی پنهان بودم و دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم. بحار الانوار، ج84، ص 344. موسسه الوفاء، بیروت، 1404ق.‏
[4]  مثنوی معنوی، دفتر اول ، ص 31

منبع: اسلام کوئست

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 3 =
*****

با عضویت در خبرنامه مطالب ویژه، روزانه به ایمیل شما ارسال خواهد شد.