قصه شب «زندگی عجیب مورچه کوچولوها»، ماجرای چند جوجه است که میخواهند یک کار دستهجمعی انجام دهند، اما به دلیل خودخواهی موفق نمیشوند. در این میان همسایه آنان زندگی دستهجمعی و کار تشکیلاتی را به آنها توضیح میدهد. هدف از این قصه، آشنایی کودکان با همکاری و همدلی است.
به نام خدای آسمانها و زمین؛ خدای جنگلها و دریاها؛ خدای ماهیها و حیوونای زیبا.
سلام به روی ماه همه شما بچهها. سلام به پدرها و مادرهای مهربونتون که شب و روز تلاش میکنن تا شما زندگی خوبی داشته باشین؛ امیدوارم هرکجا که هستین، حالتون خوب و تنتون سلامت باشه.
بچههای گلم! امشب با یه قصه دیگه مهمون خونههاتون شدم. اگه موافقین و دوست دارین قصه رو بشنوین، چشماتونو ببندین و تا سه بشمرین تا وارد جنگل قصهها بشیم ... یک... دو ... سه .
روزی روزگاری در جنگلی زیبا، روی یه درخت خیلی بزرگ و قشنگ، یه لونه کوچولو موچولوی چوبی بود که توی اون سه تا جوجه گنجشک با پدر و مادرشون زندگی میکردن. اونا چون خیلی کوچولو بودن، نمیتونستن پرواز کنن. هرروز صبح مامان و بابای اونا به اطراف پرواز میکردن تا براشون دونه و غذا تهیه کنن.
روزها پشت سر هم میاومدن و میرفتن، تا اینکه جوجه کوچولوها بزرگ و بزرگتر شدن. اونا کم کم از مامان و باباشون پرواز کردن رو یاد گرفتن.
یه روز وقتی مامان و بابا توی لونه نبودن، جوجهها مشغول بازی بودن که چشمشون به یه شاخه گل خوشرنگ افتاد. اونا خیلی دوست داشتن که شاخه گل رو از روی زمین به لونه خودشون بیارن.
یکی از اونها گفت: بیاین با هم کاری کنیم که وقتی مامان و بابا میان، خوشحال بشن.
بعد از این حرف سه تایی پرواز کردن و به سمت گل رفتن؛ هرکدومشون یه بخشی از گل رو گرفتن. یکی با نوکش ساقه رو گرفت، یکی دیگه با چنگال کوچولوش برگها رو گرفت، یکی هم گلبرگها رو برداشت. بعد سه تایی به سمت لونه پریدن؛ اما همین که بلند شدن، گل زیبا و قشنگ تیکهتیکه شد.
جوجهها که از دیدن این صحنه خیلی تعجب کرده بودن، با ناراحتی به هم نگاهی کردن؛ هرکدومشون اون یکی رو مقصر میدونست و حرفی میزد.
کبوتر مهربونی که در نزدیکی لونه اونها زندگی میکرد، به سمتشون اومد؛ سلام کرد و گفت: بچهها! اتفاقی افتاده؟
یکی از جوجه گنجشکها گفت: خانم کبوتر! ببینین این گل رو چیکار کردن!
خانم کبوتر وقتی چشمش به گل افتاد، به آرومی اون رو با بالش نوازش کرد.
اونا همه ماجرا رو برای خانم کبوتر تعریف کردن. خانم کبوتر بعد از شنیدن حرف جوجهها لبخندی زد و گفت: شما دوست داشتین یه کار خوب و قشنگ انجام بدین؛ ولی یه چیزی رو خوب یاد نگرفتین.
جوجه گنجشکها با تعجب به خانم کبوتر نگاهی کردن و گفتن: منظورتون چیه؟ ما چی رو خوب یاد نگرفتیم؟
خانم کبوتر چند قدمی جلوتر رفت؛ خوب به اطرافش نگاهی کرد؛ بعد به جوجه گنجشکها گفت: بچهها! اونجا رو میبینین؟
جوجهها خوب دقت کردن، چند تا مورچه کوچیک مشغول رفت و آمد به لونه خودشون بودن.
خانم کبوتر از زیر بال خودش یه دونه گندم رو بیرون آورد و کنار لونه مورچهها انداخت. چند لحظهای نگذشت که چند تا مورچه باعجله از لونه بیرون اومدن. همه با هم دونه رو از جاش بلند کردن و بردن لونه خودشون شدن.
بعد این ماجرا خانم کبوتر گفت: بچهها متوجه شدین چه اتفاقی افتاد؟ اونا همه باهم تونستن دونه رو به لونه خودشون ببرن؛ یعنی در واقع به همدیگه کمک کردن. بچهها! مورچه کوچولوها با اتحاد و همدلی دونه رو از روی زمین بلند کردن و همه با هم به یه سمت حرکت کردن. اگه اونا هم میخواستن مثل شما هر کدومشون دونه رو طرف خودشون بکشن، هیچوقت موفق نمیشدن که اون دونه رو بردارن.
جوجهها تازه فهمیدن که چرا گل به اون قشنگی رو از دست دادن.
بله دوستای من! ما انسانها هم خیلی از کارها رو نمیتونیم به تنهایی انجام بدیم؛ بلکه نیازه که با هم تلاش کنیم تا به اون نتیجهای که دوست داریم برسیم. مهم اینه که توی کار دستهجمعی همه سعی کنیم به نتیجه کار فکر کنیم. اگه توی بازی یا هرکار دیگهای فقط به موفقیت خودمون فکر کنیم، هیچوقت پیروز نمیشیم. تازه باعث شکست دیگران هم میشیم.
خب دیگه! امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشین. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، همه شما رو به خدای مهربون میسپارم. خدانگهدار