-مجموعه قصه هایی به مناسبت ماه مبارک شعبان و میلاد امام زمان با موضوعات مختلف اخلاقی و تربیتی برای خودسازی کودکان و یادگیری خصلتهای پسندیده منتظران امام زمان ، این قسمت به اهمیت شکرگذاری نعمتها و توجه به فقرا و نیازمندان پرداخته...
به نام خدا | قصه هایی به مناسبت ماه مبارک شعبان
سلام و شب بخیر به همه بچهها؛ دوباره قصه های شب از راه رسید تا قبل از خواب یه ماجرای جالب دیگه رو بشنویم و با هم میون باغ رویاها بریم؛ امشب یه داستان از آقامهدی و دوستش آقارضا آوردم؛ یه قصه که میدونم شما هم خیلی ازش لذت میبرید:
مهدیکوچولو یه پسر لاغر و بامزه بود که همیشه دنبال ماجراجویی و سوال کردن بود؛ درسش بد نبود ولی توی نقاشی و فارسی همیشه نمرهاش عالی بود؛ اما رضا یه پسر تپلمپل با موهای فرفری بود؛ همیشه توی کیف مدرسهاش یه چیزی برای خوردن پیدا میشد؛ زیاد تنبل نبود ولی فوتبال و والیبال هم زیاد دوست نداشت؛ آقارضای قصه ما آشپزیش هم خوب بود؛ با اینکه کلاس پنجم بود ولی یه غذاهایی رو با کمک مامان میتونست درست کنه؛ بعضی وقتها هم با مهدی دوتایی توی خونه آشپزی میکردن؛ اما بچهها! رضاکوچولو به خاطر اینکه یه کم شکمو بود، به هر غذایی که مامانش درست میکرد یه ایراد و اشکالی میگرفت؛ یا بهونهاش شور بودن خورش بود، یا تلخ بودن کاهوهای سالاد، یا سوپ رو اصلا غذا نمیدونست و نمیخورد یا به تخم مرغ لب نمیزد؛ عوضش تا دلتون بخواد چیپس و شکلات و پفک دوست داشت؛ مامان و بابای رضا هم از این بهونهها و ایراد گرفتنهای پسرشون خیلی ناراحت بودن .
یه روز زنگ دوم، کنار باغچه مدرسه یه اتفاقی افتاد؛ رضا و مهدی که دورتر ایستاده بودن، دیدن همکلاسیهاشون کنار باغچه جمع شدن و دارن به زمین نگاه میکنن؛ مهدی دست رضا رو گرفت و به طرف بچهها رفتن؛ دانشآموزها رو کنار زدن و جلو رفتن؛ یه کم از چیزی که میدیدن ترسیدن؛ یه پسر کوچولوی لاغر و خیلی ضعیف روی زمین افتاده بود و تکون نمیخورد؛ همه دورش حلقه زده بودن، مهدی زود گوشش رو گذاشت روی سینه پسرکوچولو، قلبش آروم میزد، زود سرش رو بلند کرد و داد زد: یکی بره آقای ناظم رو صدا کنه، برید بگید بیاد اینجا، یه نفرهم بره یه لیوان آب بیاره، حالش بده، برید دیگه!
بچهها همون کاری که مهدی گفته بود رو کردن تا آقای ناظم برسه؛ یکی از بچهها لیوان پر از آب رو دست مهدی داد. چند قطره آب که روی صورت پسر کوچولوی بیهوش پاشیده شد، یهو نفس عمیقی کشید و چشمهاشو باز کرد، بدنش میلرزید؛ خیلی بیحال بود؛ همینموقع، آقای ناظم هم رسید؛ نشست کنار مهدی و پرسید: چی شده مهدی جان؟ چرا این پسر اینجا افتاده؟ ببین سرش به جایی نخورده باشه! بهتره زنگ بزنیم به اورژانس.
پسربچه یه نگاهی به مهدی انداخت؛ انگار حسابی ضعف کرده بود؛ یهو مهدی از جا بلند شد و بدو بدو طرف بوفه مدرسه رفت؛ چندتا کیک و یه آبمیوه گرفت و زود برگشت؛ همه رو به پسرکوچولو داد؛ اون هم انگارکه بهترین غذا روبروشه، تند و تند همه رو خورد؛ بعد مهدی به آقای ناظم گفت: آقا چیزی نبوده، حالش خوبه، زنگ تفریح تغذیه یادش رفته بود، یهو گرسنهاش شده و زمین خورده.
اما بچهها! این تموم ماجرا نبود؛ زنگ آخر که خورد، همه رفتن؛ رضاکوچولو هم داشت از جلوی در کلاس دوستش مهدی رد میشد که یهو دید که اون هنوز نرفته، سرش رو گذاشته روی میز وتکون نمیخوره، جلو رفت و دستی به شونه دوستش زد، دید که مهدی خیلی ناراحته؛ مهدی گفت: رضا! این پسری که دیدی، فقط امروز نبود که گرسنه مونده بود؛ روزهای قبل هم چیزی نمیخوره؛، نه اینکه نخواد بخوره، چیزی توی خونهشون نیست که مامانش باهاش غذا بپزه؛ اونا خیلی فقیرن، خیلیها مثل این پسر هستن که وقتی شبها ما سیر میخوابیم، اونها گرسنه و با شکم خالی سر روی بالش میذارن.
رضا خیلی تعجب کرد، نشست کنار دوستش و گفت: باورم نمیشه! یعنی توی مدرسه ما بچههایی هستن که انقدر فقیرن؟
مهدیکوچولو اشکهاشو پاک کرد و لبخند زد؛ بعد دست کرد توی جیبش وهرچی پول داشت روی میز گذاشت و گفت: اینها همه پول توجیبیهای منه، امسال هم عیدی خوبی جمع کردم که خونمونه، تو چقدر داری رضا؟
آقارضای تپلمپل هم یه فکری کرد و گفت: من هم یه چند تومنی دارم، میدم بهت، حالا نقشهات چیه؟
آقا مهدی لبخندی زد و گفت: ممنون، فردا خودت میفهمی.
بله بچهها! فردا که از راه رسید، آقامهدی همه پولها رو توی یه پاکت نامه گذاشت؛ بعد بدون اینکه اون پسر فقیر بفهمه، توی کیفش گذاشت؛ روی پاکت هم نوشت: دوست عزیزم! میدونم این پول خیلی کمه، ولی برای خرید یه خوراکی توی زنگ تفریح کافیه؛ این پول هدیه امام زمان برای شماست؛ لطفا هربار که ازش استفاده میکنی، یه صلوات برای فرج امام زمان بفرست.
دوستهای خوبم! درس بزرگی که آقارضا از این ماجرا گرفت این بود که برای هرغذایی که مادرش درست میکنه، خدا رو شکر کنه و دیگه اشکال و ایراد هم به خوراکیها نگیره.