قصه شب| «محیا کوچولو و گاوصندوق باارزش و مهم»؛ داستان سؤال و جواب دخترکی به نام محیاست که از مادرش در مورد حجاب سؤالاتی میپرسد و مادر با زدن چند مثال جواب او را میدهد.
به نام خدای قشنگی که خودش زیباست و زیباییها رو دوست داره | قصه محیا کوچولو
سلام به همه شما غنچههای لطیف و کوچولوی خودم، به شما دخترخانومای خوشگل و آقاپسرهای زرنگم. باز وقت یه قصه دیگه شده و من اومدم به خونههای پر از مهر و صفاتون تا چند دقیقهای مهمون دلای پرستاره و گرمتون بشم.
پس خیلی سریع دستاتون رو به من بدین تا با هم به شهر زیبای قصهها بریم و ببینیم امشب قراره چه قصهای رو بشنویم، البته خوشگلای من! قصه امشب بیشتر مربوط به دخترای نازنینمه که امیدوارم از شنیدنش خوششون بیاد و خوشحال بشن، پس بریم و قصه رو بشنویم:
ماشین جلوی در خونه ایستاد و همه ازش پیاده شدن. اونروز دخترکوچولوی قصه ما به همراه مامان و باباش برای جشن تولد دوسالگی سعید به خونه خاله رفته بودن.
در طول مسیر برگشت محیا از چیزهایی که دیده بود، برای مامان و باباش تعریف میکرد. از کیک تولد، از کادوهای رنگارنگ، از لباسای قشنگی که تن بچهها بود و خلاصه از هر چیزی که به نظرش زیبا و جذاب بود.
صبح روز بعد، وقتی محیا از خواب بیدار شد، به مامانش سلام کرد، بعد به طرف شیر آب رفت تا صورتش رو بشوره.
چند دقیقه از بیدارشدنش نگذشته بود که مامان سفره صبحونه رو پهن کرد و دوتایی با هم شروع به خوردن کردن.
هنوز چند لقمهای بیشتر نخورده بودن که محیا از مامانش پرسید: مامان! چرا شما و خاله چادر سرتون میکنین؟ شما که لباساتون خیلی قشنگه!
مامان با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: بیا اول صبحونه بخوریم، بعد بهت جواب میدم.
نیم ساعتی گذشت. صبحونه که تموم شد، به کمک هم سفره و وسایل رو جمع کردن و به آشپزخونه بردن، بعدش محیا دوباره سؤالش رو پرسید و منتظر جواب شد.
مامان دست دخترکوچولوش رو گرفت و ازش خواست تا با هم به اتاق برن، وقتی وارد شدن، مامان به طرف گاوصندوق کوچیکی که کنار تختخواب گذاشته شده بود رفت، درش رو باز کرد و از داخلش یه صندوق زیبای قرمزرنگ بیرون آورد، بعد به محیا گفت: دخترم! تا حالا فکر کردی چرا من جعبه طلاهامو اینجا میذارم؟ چرا همیشه و همهجا ازشون استفاده نمیکنم؟
محیا که نمیدونست چی بگه ساکت شد، مامان گفت: علتش اینه که توی این جعبه چیزهای باارزش و گرونقیمته، پس اگه من ازشون محافظت نکنم، ممکنه خیلی راحت گم بشن، برای همین اونا رو توی جعبه خودش قرار دادم و اون جعبه رو هم توی یه جای مطمئن قایم کردم.
راستی! تا حالا دقت کردی چرا بابا وقتی به خونه میاد سریع پارچهای روی ماشینش میکشه؟ اون این کار رو میکنه تا بارون، گرد و خاک یا تابش آفتاب به ماشین آسیب نزنه، چون ماشینمون برای بابا باارزشه، پس مراقبشه.
تا حالا دقت کردی چرا مردم پولاشون رو جاهای مطمئنی مثل بانک قرار میدن؟ چون این سرمایه رو با زحمت به دست آوردن، پس اون رو چیز باارزشی میدونن، برای همین سعی میکنن ازش به خوبی مراقبت کنن.
دخترم! خدا به همه ما انسانها مخصوصا خانومها چیزای با ارزشی داده، ما هم باید از اونها به خوبی مراقبت کنیم. اون چیزی که خدا بهمون داده، همین تن ماست که باید مراقبش باشیم تا دیگران بهش آسیب نزنن.
ما خانوما وقتی لباس مناسب تنمون میکنیم، مثل همون کسی میشیم که وسایل باارزش و گرونقیمتش رو یه جای مطمئن قایم کرده.
دخترم! پوشش مناسب مثل همین جعبهای میمونه که دیدی من طلاهامو داخلش گذاشتم، چادرم مثل همین گاوصندوقه که من و بابات چیزهای باارزشون رو توش گذاشتیم تا خیالمون راحت باشه، درسته طلاها توی همون جعبه جاشون امنه، ولی وقتی اونو توی گاوصندوق میذاریم، هیچ دزدی نمیتونه به راحتی بهشون دست بزنه.
محیا که این حرفا رو شنید به فکر فرورفت و با خودش گفت: خدایا ممنونم که این وجود باارزش رو به من دادی، قول میدم همیشه مراقبش باشم و نذارم کسی بهش آسیب بزنه.
بله گلای من! ما اگه تن خودمون رو مثل یه تکه الماس و جواهر باارزش و قیمتی بدونیم، حاضر نیستیم اونو به هرکسی نشون بدیم، همونطور که یه طلافروش جواهرات و اشیای قیمتی خودش رو توی گاوصندوق قایم میکنه.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.