قصه شب « لباس قشنگ مژگان کوچولو»؛ داستان دختر کوچکی است که همیشه فکر میکند دوستانش او را به خاطر لباسها و طرز پوششاش دوست دارند ولی طی ماجرایی ناخواسته پی به اشتباه خود میبرد.
به نام خدای مهربونیها؛ خدای عزیزی که همه ما رو دوست داره | قصه لباس قشنگ مژگان کوچولو
سلام به شما کوچولوهای خوشگل و خندون؛ حالتون چطوره؟ سرحال و قبراقین؟
بیایین با هم، وسط ابرهای آسمون خیال، به سرزمین قصه های پرماجرا سفر کنیم و قصه دیگهای رو با هم بشنویم :
روزی روزگاری دخترکی به نام «مژگان» توی یکی از خونههای کوچیکِ شهر، به همراه خونوادهاش زندگی میکرد.
اون همیشه لباسهای شیک و زیبا میپوشید؛ بعد پیش دوستاش میرفت و از خوشگلی اونها تعریف میکرد؛ آخه خیلی دوست داشت که دیگران بفهمن چقدر لباسش گرونقیمته.
یه روز مژگان کوچولو لباسهای خودشو پوشید و از اتاقش بیرون اومد؛ بعد با عجله پلهها رو رد کرد و به طرف حیاط رفت تا از خونه بیرون بره؛ ولی همینکه وارد حیاط خونهشون شد، پاش سُر خورد و محکم روی زمین افتاد!
وای وای! تموم لباسهاش خیس و کثیف شدن؛ اون با ناراحتی به لباسهاش نگاه کرد؛ دوست داشت بزنه زیر گریه، به نظرتون باید چیکار میکرد؟!
اون تصمیم گرفت توی اتاقش بره و لباسشو عوض کنه، ولی هرچقدر دنبال لباسهای خوشگل دیگهاش گشت، اونها رو پیدا نکرد که نکرد.
مژگان با ناراحتی از اتاقش بیرون اومد و به طرف آشپزخونه رفت؛ اون مامان رو دید که مشغول درست کردن غذا بود.
مژگان کوچولو مامانش رو صدا زد و گفت: مامان! لباسهایی که چند روز پیش تنم کردم کجان؟
مامان که متوجه دختر کوچولوش شد، با تعجب به مژگان نگاهی انداخت و گفت: چرا لباساتو خیس کردی؟!
مژگان همه ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد؛ اما همین که خواست دوباره بهونه لباس جدیدش رو بگیره، ماشین لباسشویی رو دید که تمام لباسهای جدیدیش توش بود؛ یادش اومد که دیروز هم اونها رو کثیف کرده.
مامان بهش گفت: اون لباسها کثیف بودن و باید شسته میشدن؛ منم اونا رو توی ماشین لباسشویی انداختم؛ حالا برو و لباستو عوض کن تا اینا رو هم بشورم.
مژگان که مونده بود چی بگه، شروع به غر زدن کرد و گفت: حالا چطوری پیش دوستام برم؟ من دیگه لباس خوشگلی ندارم؛ تمام لباسهایی که دارم، قدیمی و کهنه شدن.
مامان: وا! اونها که هنوز نو و قابل استفادهان.
مژگان کوچولو: ولی همه دوستهام قبلاً اونا رو دیدن؛ اگه ببینن من دوباره این لباسها رو پوشیدم، بهم میخندن؛ تازه ممکنه دیگه بهم توجه نکنن.
مامان لبخندی زد و گفت: چرا فکر میکنی تموم شخصیتت به لباساته؟ یعنی اگه یه روز لباست کثیف یا پاره باشه، دیگه کسی بهت توجه نمیکنه؟
مژگان کوچولو: بله!
مامان: دخترم! تو داری اشتباه میکنی؛ مطمئن باش که دوستهات تو رو به خاطر لباسهات دوست ندارن.
مژگان کوچولو: اما همیشه از لباسهایی که میپوشم، تعریف میکنن!
مامان: خب وقتی میبینن دوستشون لباس قشنگی پوشیده، خوششون میاد؛ بعدش هم اگه کسی تو رو به خاطر لباس یا پول بخواد، همون بهتر که باهات قهر کنه.
حالا هم برو لباسات رو عوض کن و پیش دوستات برو تا متوجه حرفهای من بشی.
مژگان دوباره به اتاقش برگشت و لباساشو عوض کرد؛ بعد به حیاط رفت تا از خونه بیرون بره.
وقتی در رو باز کرد و چشمش به دوستاش افتاد، حسابی خجالت کشید؛ اصلا نمیدونست چی بگه؛ اون همینطور که سرشو پایین انداخته بود، همونجا ایستاد و به در تکیه داد.
بچهها که مژگان رو دیدن، بهش سلام کردن و ازش خواستن تا باهاشون بازی کنه؛ مژگان اول باورش نمیشد؛ با خودش فکر کرد که شاید اونها متوجه لباسهاش نشدن؛ اما یه ذره که گذشت، تازه فهمید دوستهاش باهاش صمیمیتر شدن؛ آخه هیچکس از بچهای که مغروره، خوشش نمیاد.
بله گلای من! ما انسانها همیشه دلمون میخواد تا بهمون توجه کنن، ولی گاهی راه رو اشتباه میریم؛ گاهی فکر میکنیم اگه لباس خوشگلی بپوشیم یا از وسایل گرون قیمت استفاده کنیم، مردم ما رو بیشتر میبینن؛ ولی حواسمون نیست اون چیزی که از همه بیشتر موجب توجه دیگران به ما میشه، اخلاق خوب و شخصیت خودمونه.