قصه شب| «درخواست ابوسفیان از پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلَّم)»؛ داستان در مورد درخواستهای بزرگان و بتپرستان مکه از پیامبر گرامی اسلام است که از ایشان میخواهند تا خدای آنها را عبادت نماید ولی پیامبر با پاسخهای کوبنده جوابشان را میدهد.
به نام خدایی که آسمون زیبا رو آفرید | قصه ماجرای سوره کافرون
سلام به شما گلای خوشعطر و بوی خودم! سلام به شما عزیزای مهربون و دوست داشتنی! بازم یه شب دیگه با کلی ستاره و ماه درخشان از راه رسید و وقت سفر دیگهای به شهر قصههای قرآنی رسید.
گلای من! امشب قراره ما با هم قصه سوره کافرون رو بشنویم.
خورشیدخانم بعد از یه روز طولانی، کمکم جای خودش رو به ماه زیبا میداد، ستارههای آسمون هم که از این اتفاق خوشحال بودن، به همدیگه چشمک میزدن.
شهر مکه غرقِ در سکوت بود که یهو صدای داد بلندی از خونه ابوسفیان بلند شد. اون یکی از بزرگای شهر مکه بود.
همه مردم اونجا اومده بودن تا تصمیم مهمی بگیرن.
هر کدومشون حرفی میزدن و نظری میدادن تا اینکه ابوسفیان گفت: صبر کنید! بهتره همه با هم پیش محمد بریم و باهاش صحبت کنیم، بالاخره باید بفهمیم که میخواد چیکار کنه.
همه بزرگای مکه با شنیدن این حرف، سری تکون دادن و قبول کردن. اونا قرارگذاشتن فردا نزدیک ظهر، کنار خونه خدا جمع بشن و با پیامبر صحبت کنن.
ظهر روز بعد وقتی حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم به کنار کعبه اومدن، ابوسفیان به همراه چند نفر دیگه از بزرگای شهر شروع به صحبت کردن. ابوسفیان به پیامبر گفت: محمد! تو چرا به مردم میگی که بتهای ما فقط چند تیکه سنگ و چوب معمولی هستن؟ همین الان خیلی از مردم اونها رو عبادت میکنن، به جای این حرفهایی که مردم رو از بتها جدا میکنه، یه کار دیگه انجام بده.
پیامبر اسلام که انسان مهربون و باهوشی بود، با شنیدن این حرف ازشون پرسید: خب چیکار کنم؟
ابوسفیان: ما میدونیم که تو انسان دانا و زرنگی هستی، بهخاطر همین میخواییم تا هر پُست و مقامی که بخوای رو بهت بدیم، ما حتی حاضریم هر مقدار مال و ثروت که میخوای رو بهت بدیم، علاوه بر اون حاضریم خدایی که تو میگی رو عبادت کنیم، ولی به شرط اینکه تو هم بتهای ما رو عبادت کنی، اصلاً بیا یه سال تو خداهای ما رو عبادت کن و یه سال ما خدای تو رو عبادت کنیم، چطوره؟
پیامبر که این حرف رو شنید، کمی فکر کرد، بعد با ناراحتی گفت: من هیچوقت دنبال مال و ثروت نبودم، من خدای خودم که از همه بهتره رو رها نمیکنم، به خداهای شما هم که با دست خودتون اونا رو ساختین، ایمان نمیارم، از شما میخوام تا دیگه از این پیشنهادها به من ندین و به جای اون، خدای مهربون رو عبادت کنین.
ابوسفیان و بقیه بزرگای شهر که این حرف رو شنیدن خیلی ناراحت شدن، آخه میدونستن اگه پیامبر به کار خودش ادامه بده، حتماً بقیه مردم میفهمن که اونا چه آدمای دروغگویی هستن، به خاطر همین به پیامبر پیشنهاد دادن که نیاز نیست خداهای اونا رو عبادت کنن، بلکه فقط هر چند وقت یه بار کنار یکی از بتها بیان و بهش نگاه کنن تا همه مردم ببینن، ابوسفیان و دوستهاش قول دادن که اگه پیامبر این کار رو کنه، مسلمون بشن و خدا رو بپرستن.
پیامبر میدونستن اونا آدمای راستگویی نیستن، سر قولشون نمیمونن و فقط میخوان با این کار به مردم بگن که پیامبر هم بتها رو دوست داره، برای همین بهشون گفتن: میدونم که شما هیچوقت خدای منو عبادت نمیکنین، پس بهتره شما به کار خودتون برسین و بذارین منم به کار خودم برسم، اما یادتون باشه اون چیزی که شما عبادت میکنین فقط تکههای سنگ و چوب هستن، نه میتونن بهتون کمک کنن و نه هیچ ارزشی دارن.
بزرگای شهر مکه که دیدن هر کار میکنن نمیتونن پیامبر رو فریب بدن، از جای خودشون بلند شدن تا به خونههاشون برگردن، ولی ناگهان یکی از اونا با ناراحتی و عصبانیت گفت: اگه دست از این کارها برنداری، مجبوریم تو رو از بین ببریم.
پیامبر با خونسردی در جوابش گفتن: منم مثل همه روزی از دنیا میرم، مطمئن باشین هیچوقت دست از این حرفا و عبادت خدای خودم برنمیدارم.
بتپرستای مکه که دیدن هرچی میگن پیامبر به حرفاشون گوش نمیده و تموم نقشههاشون نقشِبرآب شده، همگی از جای خودشون بلندشدن و به خونه برگشتن.
دوستای من! بتپرستای مکه اون روز خیلی تلاشکردن تا با حقه و کلک پیامبر خدا رو فریب بدن، ولی پیامبر آبِ پاکی رو روی دستای کافرا و بتپرستای مکه ریخت و اونا فهمیدن نمیتونن پیامبر رو به راحتی فریب بدن.
امیدوارم شما کوچولوهای ناز من! از شنیدن این قصه لذت برده باشین.
عزیزای من همونطور که اول قصه گفتم این قصه، داستان سوره کافرون بود.
امام صادق عليهالسلام در مورد خوندن این سوره فرمودن: هرکس فقط یک بار این سوره رو بخونه، خدا ثواب خوندن یک چهارم قرآن رو بهش میده.
خب عزیزای من! این قصه هم تموم شد، امیدوارم که از شنیدنش لذت برده باشین، تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.