قصه شب | « پادشاه بدجنس و چالههای بزرگ آتش»؛ ماجرای پادشاهی یهودی به نام «ذونواس» است که وقتی متوجه میشود عده زیادی از مردم «نجران» مسیحی شدهاند، ناراحت شده و دستور میدهد تا گودالهایی بزرگ را حفر کنند و مردم را در درون آتش گودالها قرار دهد.
سلامی به گرمی آفتاب تابستون و زیبایی دونههای برف زمستون به همه شما کوچولوهای باذوق و مهربون | قصه پادشاه بدجنس
حال و احوالتون چطوره گلای من؟! امیدوارم هر جای این سرزمین پهناور هستین و صدای من رو میشنوین، خوب و خوش و سلامت باشین.
بازم با رفتن خورشیدخانم به پشت کوههای بلند، ماه تابان پیش ما اومده و این یعنی اینکه شب دیگهای از راه رسیده و وقت شنیدن قصه دیگهایه، اونم یه قصه قرآنی، پس بیایین تا دیر نشده به سراغش بریم و اونو با هم بشنویم:
سالها قبل، یعنی زمانی که هنوز پیامبر خوب ما، حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلّم به دنیا نیومده بودن، در یمن که اون زمان یه کشور بزرگ بود، پادشاهی به نام «ذونواس» زندگی میکرد.
گلای باغ آرزوها! قبل از اینکه بخوام بقیه قصه رو براتون تعریف کنم خوبه که بدونین از طرف خدا برای راهنمایی مردم به راه راست و جلوگیری از گوش دادن به حرف شیطان، خدا پیامبرای زیادی رو فرستاد که یکی از اونا حضرت موسی علیهالسلام بود. به کسایی که از این پیامبر خدا پیروی میکردن، یهودی میگفتن.
چندین سال بعد از حضرت موسی، پیامبر دیگهای به نام حضرت عیسی (علیهالسلام) اومد، به کسایی هم که از حرفها و راهنماییهای این پیامبر پیروی میکردن، مسیحی میگفتن.
اما در این میون، یه عده از کسایی که خودشون رو یهودی میدونستن، شروع به مخالفت با پیامبر خدا یعنی حضرت عیسی (علیهالسلام) و پیروانشون کردن.
یکی از اون افراد که به شدت مخالف دین مسیحیت بود کسی نبود به جز «ذونواس».
اون یه مرد ظالم بود و خودش رو یهودی معرفی میکرد، اصلاً دوست نداشت به غیر از دین یهودیت، هیچ دین دیگهای وجود داشته باشه، به همین خاطر به هر شهر و کشوری که دینی غیر از دین یهود وجود داشت، لشکرکشی میکرد و اهالی اون رو مجبور به پیروی از دین یهود میکرد.
یه روز وقتی «ذونواس» توی قصر خودش نشسته بود و داشت با وزیرش صحبت میکرد، یکی از فرماندهانش سراسیمه و ناراحت وارد شد و با ترس و لرز به طرف پادشاه رفت. اون خبر داد که در شهری به نام نجران، تعداد زیادی از مردم مسیحی شدن.
«ذونواس» وقتی این خبر رو شنید، فریاد بلندی کشید، بعد از اون حتی توی خواب هم به این فکر میکرد که چیکار کنه تا مردم اون شهر دوباره یهودی بشن.
اون هرچقدر فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. یه روز وقتی توی قصر نشسته بود و داشت فکر میکرد، وزیرش که انسان بدجنسی بود، پیشنهادی بهش داد که «ذونواس» از شنیدنش خیلی خوشحال شد.
اون وزیر به پادشاه گفت: قربان! به نظر من شما به همراه سربازاتون باید بهطرف نجران برین. مردم وقتی بشنون که «ذونواس» با همه سربازاش به اونجا داره حمله میکنه، حتماً متوجه اشتباهشون میشن و از کاری که کردن دست برمیدارن، اگرم به کارشون ادامه دادن، شما میتونین همهشونو نابود کنین.
«ذونواس» ظالم که این حرف رو شنید، کمی فکر کرد، بعد به همه سربازاش دستور داد تا آماده حمله به نجران بشن.
کمکم پادشاه و سپاهش، به شهر نجران نزدیک شدن. به دستور پادشاه اونا بیرون از شهر یه چادر بزرگ برپا کردن، بعد «ذونواس» به چند تا از سربازاش دستور داد تا وارد شهر بشن و به بزرگان اونجا خبر بدن که پیش اون بیان.
چند ساعت بعد همه بزرگان شهر پیش پادشاه اومدن.
«ذونواس» که چشمش به اونا افتاد، فریاد بلندی کشید و گفت: به من خبر رسیده که مردم نجران مسیحی شدن و دیگه از دین یهود پیروی نمیکنن، زود باشین به مردم شهرتون بگین دست از اشتباهشون بردارن، وگرنه مجبور میشم همه شما رو بُکُشَم.
بزرگان نجران که مردم با ایمانی بودن، به جای اینکه از این تهدید «ذونواس» بترسن، جلوش ایستادن و قبول نکردن که دینشون رو به این راحتی تغییر بدن.
«ذونواس» که این برخورد رو دید، با ناراحتی به لشکر خودش دستور داد تا به شهر حمله کنن. بعد هم دستور داد تا چالههای بزرگی توی زمین بکنن اونا رو پر از هیزم کنن و آتیش بزنن. به این چالهها «اُخدود» میگفتن. بعد از این کار، مردمی که حاضر نبودن دست از دین خودشون بردارن رو توی آتیش انداختن. اونا حتی به بچههای کوچولو، پیرمردها و پیرزنها هم رحم نکردن و همه رو سوزوندن. توی این حادثه بیست هزار نفر توسط «ذونواس» از بین رفتن .
وقتی «ذونواس» این کار رو انجام داد، این خبر به پادشاه روم رسید. اون که یه فرد مسیحی و مهربون بود، تصمیم گرفت تا یه درس بزرگ به این پادشاه ظالم بده، برای همین چند روز بعد با لشکر بزرگی که داشت، به شهر نجران حمله کرد. اون موفق شد تا «ذونواس» ظالم و وزیر بدجنسش رو دستگیر و نابود کنه، همچنین انتقام مردم بیچاره اون شهر رو بگیره.
خب بچهها! این قصه چطور بود؟ دیدید چه بلایی سر این پادشاه ظالم اومد؟
شکوفههای زیبا و خوشبوی من! این داستان در سوره «بروج» اومده که در جزء سیام قرآن مجید قرار داره، امیدوارم از شنیدنش لذت کافی رو برده باشین و بدونین خدا هیچوقت افراد مظلوم و باایمان رو فراموش نمیکنه. البته بچههای گلم باید حواستون به این نکته باشه که اون زمان دین مسیحیت، دین حق بوده چون هنوز دین اسلام نیومده بود. وقتی که دین اسلام اومد، همه مردم دنیا باید مسلمون بشن حتی یهودیا و مسیحیای نجران.
تا یه قصه دیگه و سلامی دوباره، همهتون رو به خدای مهربون میسپارم.
خدانگهدار