حقّي كه به راحتي غصب شد!

09:35 - 1393/06/21
چکیده: این مطلب که امیرالمومنین (علیه‌السلام) اعتراضی نکرده است، دروغی مسلم در تارخ است، تاریخ شاهد است در موارد متعددی که حتی علمای اهل سنت آن‌ها را در کتب خود نقل کرده‌اند، لب به اعتراض گشوده و خلافت را حق خود دانسته
حضرت علی علیه السلام

رهروان ولایت ـ شیعه بالاتفاق معتقد است امات منصبی الهی است و تعیین امام تنها به دست خداوند متعال است و مردم در آن هیچ دخالتی ندارند؛ خداوند متعال نیز در روز «غدیرخم» امیرالمومنین(علیه‌السلام) را به عنوان جانشین پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را تعیین کرد و او را خلیفه و امام المسلمین و رهبر جامعه اسلامی قرار داد. اما مردم این رهبری را به دیگران دادند و مسیر اسلام را تغییر دادند.

یکی از شبهاتی که از قدیم‌الایام توسط علمای اهل سنّت بارها بر علیه این تفکر تکرار شده و توسط علمای شیعه نیز باها پاسخ داده شده است و امروزه نیز دوباره توسط وهابیت خبیث در شبکه‌های ماهواره‌ای و فضای مجازی تکرار می‌شود و خیلی هم روی آن مانور می‌دهند، این است که اگر این مطلب و اعتقاد شیعه درست است، چرا امیرالمومین(علیه‌السلام) به این امر اعتراض نکرد و با خلفا بیعت و کرد و آنان را در بسیاری موارد کمک می‌کرد.

در پاسخ می‌گوییم: این مطلب که امیرالمومنین(علیه‌السلام) اعتراضی نکرده است، دروغی مسلم در تارخ است، تاریخ شاهد است در موارد متعددی که حتی علمای اهل سنّت آن‌ها را در کتب خود نقل کرده‌اند، لب به اعتراض گشوده و خلافت را حق خود دانسته و با این کار مراتب نارضایتی خود را از خلافت آنان اعلام کرد. علمای شیعه اسناد این اعتراض‌ها را از منابع اهل سنّت جمع آوری کرده و بارها بیان کرده‌اند، ولی آنان بدون مطالعه و توجه به این مطالب، از روی تعصبی کورکورانه و لجاجتی ویران‌کننده، همان مطالب پدران خود را تکرار می‌کنند.

ما در این پست برای طولانی نشدن بحث تنها چند مورد از این موارد را ذکر می‌کنیم:

1. امیرالمومنین (علیه‌السلام) پس از بازگشت از جنگ نهروان، در نامه‌ای به شیعیانش نوشت: «رسول اكرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) پس از ابلاغ رسالت‌های الهی‌اش به ملکوت اعلا سفر کرد و چه مصیبت جان‌سوزی برای خاندان او و همه‌ی اهل ایمان بود! هرگز با چنین حادثه‌ی تلخی رو به رو نخواهید شد و مانند آن‌را نخواهید دید. آری،پیامبر از دنیا رفت، ولی کتاب خدا و خاندانش را راهنمایان و پیشوایان امّت خویش قرار داد که به هیچ وجه با یکدیگر اختلاف نمی‌کنند و یکدیگر را تنها نمی‌گذارند و رشته‌ی پیوندشان از هم نمی‌گسلد.

به خدا سوگند، هنگام ارتحال پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) کسی برای پوشیدن لباس خلافت شایسته‌تر از من نبود و در فکر و خاطر من نمی‌گنجید که مردم به سمت دیگران روی آورند؛ ولی آنان با انگیزه‌های گوناگون از پذیرفتن من سستی ورزیدند و انصار نیز از بیعت با آنان خودداری کردند و نگفتند: اگر حق را به حق‌دار-علی ابن ابی طالب- واگذار نمی‌کنید، پس رئیس انصار برای خلافت پیامبر شایسته‌تر از دیگران است! به خدا سوگند، نمی‌دانم شکایت خویش را پیش چه کسی ببرم؟ حق انصار نادیده گرفته شد یا این‌که حق مرا به یغما بردند؛ آری به من ستم روا داشتند و تنها مظلوم، من هستم. یکی از قریشیان ندا داد که رهبری امّت از آن قریش است، انصار نیز(فریب آنان را خوردند) و از خواسته خویش سر بر نتافتند و مرا نیز از دستیابی به حق خویش محروم ساختند».[1]

2. حضرت در پاسخ نامه‌ای از سوی معاویه نوشت: «ای معاویه، تو من‌را به حسدورزی نسبت به ابوبکر و عمر و عثمان و دوری جستن از آنان و ستم‌کردن بر ایشان متهم ساخته ای؛ شایسته است که بدانی من اهل بغی و ظلم نیستم و از آلودگی به این گناه، به خدا پناه می‌برم، امّا دوری جستن از آنان و نبود گرایش به حاکمیت آنان را می‌پذیرم و هیچ‌گونه جای عذر خواهی نیست؛ زیرا حق با من است. ...من به خوبی دریافتم که حق من به یغما رفته و من با شکیبایی آن را رها کردم.
ای معاویه، هنگامی که مردم با ابوبکر بیعت کردند، پدرت ابو سفیان پیش من آمد و گفت: پس از رسول خدا تو شایسته‌ترین فرد برای زعامت مسلمانان هستی و من در برابر مخالفان، از تو حمایت می‌کنم، دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم؛ لیکن من از پذیرفتن این پیشنهاد خودداری کردم.
ای معاویه، تو می‌دانی که پیوسته پدرت این گفته‌ی خودش را تکرار می‌کرد و از آن‌جا که حکومت اسلامی نو پا بود و احتمال چند دسته‌گی میان مسلمانان می‌رفت، من به سخن وی گوش ندادم و در خانه‌ی خود نشستم. آری، پدرت در این مساله آگاه‌تر از تو بود، اگر تو نیز چون پدرت، به حق من، نسبت به خلافت مسلمانان آگاهی داری، بدان عمل کن تا هدایت یابی، در غیر این‌صورت خدای والا من‌را از شر تو ایمن می‌سازد و امور مرا کفایت می‌کند.[2]

3. حضرت در سخنانی فرمودند: «هنگامی که رسول اكرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به ملکوت اعلا سفر کرد، ردای خلافت فقط بر تن من زیبنده بود؛ لیکن مردم گرد ابوبکر جمع شدند و من نیز(پس از آگاه ساختن مردم از حقیقت و اقبال نکردن آنان،برای پیش‌گیری از حوادث ناخوشایند) با آنان همراهی کردم. به گمانم او کسی جز من‌را برای پس از خودش بر نمی‌گزیند، اما چنین نشد و او خلافت را به عمر سپرد و من (با همان اهداف پیش گفته) با وی نیز هماهنگ شدم؛
پس از آن‌که عمر کشته شد، به گمانم وی حکومت را به من می‌سپارد، ولی باز چنین نشد و او شورایی شش نفره را که من نیز یکی از آنان بودم، مامور تعیین خلیفه قرار داد و آنان عثمان را به این سمت گماردند. پس از کشتن او، مردم به دل‌خواه خود با من بیعت کردند. در تمامی مراحل یاد شده، خودم را میان بر کشیدن شمشیر و افروختن آتش جنگ یا نادیده گرفتن ره‌آورد وحیانی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)بر سر دو راهی دیدم و راه بردباری را بر گزیدم ،تا دینداری مردم پایدار و استوار بماند.[3]

4. نامه حضرت به مصريان با مالك اشتر؛ حضرت در این نامه نوشتند: «امّا بعد، همانا خداوند سبحان، محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بر انگيخت تا جهانيان را -از نافرمانى او- بيم دهد و گواه پيامبران -پيش از خود- گردد. چون او به سوى خدا رفت، مسلمانان پس از وى در كار حكومت به هم افتادند -و دست ستيز گشادند- و به خدا در دلم نمى‏‌گذشت و به خاطرم نمى‏‌رسيد كه عرب خلافت را پس از پيامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) از خاندان او بردارد، يا من‌را پس از وى از عهده‏‌دار شدن آن بازدارد، و چيزى من‌را نگران نكرد و به شگفتم نياورد، جز شتافتن مردم بر فلان از هر سو و بيعت كردن با او. پس دست خود بازكشيدم، تا آن‌كه ديدم گروهى در دين خود نماندند، و از اسلام روى برگرداندند و مردم را به نابود ساختن دين‏ محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) خواندند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم، رخنه‏‌اى در آن بينم يا ويرانيى، كه مصيبت آن بر من سخت‏‌تر از- محروم ماندن از خلافت- است و از دست دادن حكومت شما، كه روزهايى چند است كه چون سرابى نهان شود، يا چون ابر كه فراهم نشده پراكنده گردد.[4]

این مطالب به خوبی نشان می‌دهد حضرت، بارها از خلافت آنان و غصب حق خود، اعترض کرده و مراتب نارضایتی خود را به گوش مردم رسانید، امّا علمای اهل سنت انگار این مطالب را نمی‌بینند، و باز می‌گویند حضرت علی(علیه‌السلام) از آنان ناراضی نبود و خلافت آنان را پذیرفته بود.

-----------------------------
پی‌نوشت:
[1]. کشف المحجه،ص238؛ الاماله و السیاسه،ص175؛ الغارات،ص202؛ المسترشد،ص77؛ معادن الحکمه،ج1،ص33؛ بحارالانوار،ج30،ص7.
[2]. وقعه الصفین،ص90 و 91؛ العقد الفرید،ج4،ص326؛ المناقب،خوارزمی،ص253؛ شرح نهج البلاغه،ابن ابی الحدید،ج15،ص78؛ بحارالانوار،ج29،ص632.
[3]. تاریخ دمشق،ج3،ص130،ح1152؛ انساب الاشراف،ج2،ص177،ح202؛ اسد الغابه،ج4،ص31.
[4]. نهج البلاغه، نامه 62.

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
13 + 0 =
*****