قصه شب | «درخت تنومند و پرندگان مهربون» قصه درختی است که خود را بهتر و برتر از بقیه میداند و با حرفهای خود باعث میشود که یکی از پرندگان که بسیار برای درخت مفید است، از پیش او برود؛ اما زود به اشتباه خودش پی میبرد. هدف از این قصه قدردانی کودکان از کارها و زحمات اطرافیان، خصوصاً والدین است.
به نام خدا | قصه درخت تنومند و پرندگان مهربون
به نام خدای مهربونی که ما رو آفرید؛ خدای بزرگ و بخشندهای که ما رو دوست داره. سلامی به سفیدی برف زمستون و به گرمی آفتاب تابستون.
بچههای گلم! باز امشب با یه قصه دیگه پیش شما اومدم؛ اگه موافقین بریم و اونو قصه بشنویم.
روزی روزگاری در جنگلی زیبا، درخت بزرگ و تنومندی زندگی میکرد؛ یه درخت که پرندههای زیادی روی اون لونه داشتن؛ بعضی از حیوونا هم زیر سایهاش استراحت میکردن.
روزی از روزها درخت شروع به تکون دادن شدید شاخ و برگهای خودش کرد.
کبوتری که روی یکی از شاخههای اون زندگی میکرد، بهش گفت: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟!
درخت گفت: همه شما میدونین که من تا امروز بهتون لطف کردم که گذاشتم روی شاخههام زندگی کنین. خیلی از حیوونها هرروز میان و زیر سایه من استراحت میکنن. اگه من نباشم، دیگه شما جایی برای زندگی کردن ندارین. از امروز به بعد هر حیوون یا پرندهای که به درد من نمیخوره، باید از اینجا بره؛ فهمیدین؟!
همه با تعجب به هم نگاه کردن؛ هیچکس نمیفهمید منظور درخت چیه؟
درخت دوباره گفت: من از این به بعد به شرطی میذارم روی شاخههام زندگی کنین که به دردم بخورین. حالا تکتک بیاین جلو و بگین چیکار میکنین، تا من بهتون بگم که میتونید بمونین یا نه!
همه پرندهها و حیوونا یکی یکی کارهای خودشونو گفتن؛ کبوتر، کلاغ، گنجشک و سنجاب کارهایی که انجام میدادن رو توضیح دادن؛ بالأخره نوبت به دارکوب رسید.
اما تا خواست حرفی بزنه، درخت با ناراحتی گفت: من اصلاً دوست ندارم تو اینجا زندگی کنی؟ آخه همش با صدات اعصاب همه رو خورد میکنی؟ پس بهتره این جا نمونی و بری!
دارکوب که از این کار و حرف درخت تنومند شوکه شده بود، با ناراحتی پرواز کرد و رفت.
چندروزی گذشت. یه روز درخت دلدرد شدیدی گرفت. هرکدوم از حیوونا و پرندهها یه دارویی آوردن و به درخت دادن، اما درخت دردش کم نشد که نشد.
پرندهها تند و سریع این اتفاق رو به جغد پیر که دکتر جنگل بود، رسوندن؛ اونم سریع بالای سر درخت اومد تا اونو معاینه کنه. صدای عجیبی از تنه درخت به گوش میرسید.
جغد رو به بقیه کرد و گفت: کرمهای کوچولویی که توی تنه درخت به وجود اومدن، دارن اونو نابود میکنن. پس دارکوبی که اینجا زندگی میکرد، کجا رفته؟ آخه اون تموم این کرمها رو از تنه درخت بیرون میآورد؛ تنها راه نجات این درخت، اون دارکوبه.
درخت که این حرفها رو شنید، با ناراحتی گفت: نه! دارکوب نه! اون خیلی سر و صدای زیادی داشت؛ برای همین من اجازه ندادم دیگه اینجا زندگی کنه؛ بهش گفتم که بره یه جای دیگه.
جغد که این رو شنید، سری تکون داد و گفت: ای وای! چرا این کارو کردی؟ تو میدونی که دارکوب چقدر برای تو مفیده؟! این درسته که اون سر و صدای زیادی داره، اما تمام کرمهای تنه تو رو از بین میبره.
درخت وقتی این حرفو شنید، به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه به حیوونا و پرندهها گفت: لطفاً سریع برید و دارکوب رو پیدا کنین.
وقتی دارکوب اومد، درخت با ناراحتی گفت: سریع بیا کرمها رو از تنه من بیرون کن؛ خیلی حالم بده.
دارکوب که به خاطر رفتار زشت درخت ناراحت بود، به حرفش گوش نداد. درخت دوباره با تعجب گفت: چرا کاری رو که گفتم انجام نمیدی؟
دارکوب گفت: آخه تو خودت گفتی که از اینجا برم. من به شرطی این کارو برات انجام میدم که جلوی همه ازم خواهش کنی.
درخت که چارهای نداشت، سرش رو پایین انداخت و گفت: اگه میشه لطف کن و کاری که ازت خواستم رو برام انجام بده.
دارکوب چند قدمی جلو رفت و گفت: تو باید جلوی همه قول بدی که دیگه منو اذیت نکنی.
درخت سرشو تکون داد و گفت: باشه! باشه! من تا الآن فکر نمیکردم که اینقدر ما بتونیم به درد همدیگه بخوریم. از این به بعد من به هیچکسی دستور نمیدم. هر پرنده و حیوونی که بخواد، میتونه از میوه، سایه و شاخه من استفاده کنه.
پس درخت رو به دارکوب کرد و گفت: ممنونم که برای سلامتی من تلاش کردی و نذاشتی کرمها تنه من رو بخورن و منو نابود کنن.
بله گلای باصفای من! گاهی ما نمیدونیم که دیگران چه کارهای مفیدی برای ما انجام میدن؛ برای همین زحمت اونا رو کوچیک میشماریم؛ در حالی که اگه یه روز اون کار رو انجام ندن، میفهمیم که چه اشتباهی میکردیم؛ درست مثل درخت تنومند که به اشتباهش پی برد.
زحمتهایی که هرروز بابا و مامان برای ما میکشن، خیلی با ارزشن؛ تلاشی که معلم برای درسخوندن ما انجام میده، خیلی مهمه.
همیشه باید مواظب باشیم تا کاری نکنیم یا حرفی نزنیم که کسی از دستمون ناراحت بشه و یا دلش بشکنه. آفرین به شما که مراقب کارها و حرفاتون هستین. عزیزای دلم! ممنونم از اینکه امشب هم به قصه گوش دادین، چون وقتمون تموم شده و شما عزیزانم هم باید بخوابین ازتون خداحافظی میکنم و شما رو به خدای مهربون میسپارم. امیدوارم خوابهای خوشگل ببینید.
خدا یار و نگهدارتون!