سلام دوستان
مشاعره که بلدید ؟ طبق قانون مشاعره باید نفر بعدی با آخرین حرف شعر نفر قبلی شعر خودش رو بنویسه . نکته مهم در مشاعره از ابیات طولانی نباید استفاده کنید , مشاعره بنباید بیشتر از یک یا دوبیت باشد . پس خواهش می کنم دقت کنید که اشعار طولانی اینجا ننویسید . ضمنا اگر کسی اشتباه نوشت و شعرش با بیت نفر قبلی نبود لطفا اشتباه رو ادامه ندید . اون پست اشتباه را ندید بگیرید و با آخرین حرف شعر نفرقبلی مشاعره رو ادامه بدین . پست هایی که قوانین مشاعره در آن رعایت نشده باشه توسط مدیر انجمن بعدا حذف خواهد شد. همچنین خواهشمند است دقت فرمائید که از اشعار مناسب استفاده کنید و از اشعار هزل و سخیف استفاده نکنید
با تشکر
اولین شعر رو برای تبرک و تیمن با نام خداوند متعال شروع می کنم :
ای نام تو بهترین سر آغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز ؟
نفر بعدی باید شعر خود را با حرف "ز" آغاز کنه
در نبودت به کسی باج ندادم هرگز
کاروان نیست که دل هرکه به جایت آید
خیلی بده
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ...که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ای دل مگفتمت حذر ازراه عاشقی
رفتی بسوز کین(که این)همه آتش سزای توست
ای دل مگفتمت خذر ازراه عاشقی
رفتی ;کین همه آتش سزای توست
در کعبه اگر دل سوی غیر است تو را
طاعت همه فسق و کعبه دَیر است تو را
ز آمده شادمان بباید بود
روز گذشته نباید کرد یاد
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی
چون برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
مشاعرە
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود آن را بجو
موج دریائیم در بحر محیط
آبروی ما روان شد سو به سو
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا بفرمود با نادان مپیوند
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم غلط
وقت اجلم ناله نه از رفتن جانست /از یار جدا می شوم این ناله از آن است
لنگر عشق زدم بر دل طوفانی تو
تکیه گاهم شده است ساحل بارانی تو
یا رب این آتش كه بر جان من است
سرد كن زان سان كه كردی بر خلیل
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی.....
ماه خون ماه اشک ماه ماتم شد
بر دل فاطمه داغ عالم شد...
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
از صبح تو در زمزمه بودی... یا... نه؟
غفلت زده مثل همه بودی... یا... نه؟
یک لحظه بیا فکر کن امروز که رفت
یادِ پسر فاطمه بودی... یا... نه؟
مسوزان با نگاهت حاصلم را
بخر عمر سراسر باطلم را
همه با تو رفیق و من ز تو دور
مسوزان این دلم را، این دلم را
تورا می جویم ای زیباترین گلواژه هستی
تو ای عالم ترین معنا به دنبال تو می گردم...
تــا بپـیـــونـدد به دریـا کـــــوه را تنـــها گــــذاشت
رود رفــت امـــا مســیر رفـتنــش را جـــا گذاشت
هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کـــرد و ســر بر دامـن صحرا گذاشت
آسمان بوی اجابت می دهد
بس که قندیل دعا آویخته است...
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به میخانه زدند
وقت اذان گذشت و خورشید خواب ماند
افسوس وعده های خدا در کتاب ماند...
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
مزن برسرناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
تو ای تنهاتر از تنها به دنبال تو می گردم
تو ای پیدا و ناپیدا به دنبال تو می گردم...
ما بي نصيب از تو و خلقــي به كام دل
آخر به غير عشق تو ما را گناه چيست
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک...........
مکن کاری که بر پا سنگت ایه
جهان با این فراخی تنگت ایه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تورا از نامه خواندن ننگت ایه...
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم......
وقت آن است كزين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم از پي جانان بروم
شاه نشین چشم من تکیه گهخیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش
تا باغم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر بخوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
ای نورِ دل و دیده و جانم؛ چونی
وی آرزوی هر دو جهانم؛ چونی
من بی لعلِ لبِ تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
از سنگ جز سقـوط تـوقّع نمی رود
در قلّه بسکه مست غرورند سنگها
دیگـر بس اسـت سـر بـه بیـابـان گذاشتن
ای رهـنـورد درّه و صـحـرا بـیـا بـیـا
ای والـی زمـان و مکـان کـی کـنـی ظهور؟
تـا کـی تـراسـت غیبـت کبـری؟ بـیـا بـیـا
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم
یک بار دگر خانه ات آباد،بگو سیـب
یا رب این آتش كه بر جان من است
سرد كن زان سان كه كردی بر خلیل
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را /دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد...
ماهتاب است و شبي سرد و من اين گوشه خموش
همدم و هم نفسم نيست ، كجائي بلبل ؟
چه به وصل و چه به هجران ، چه بهارو چه خزان
عشق بي قلقله خوش نيست صلائي بلبل
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
صفحهها