افزودن دیدگاه

تصویر بیادش.....
نویسنده بیادش..... در

داداشم خیلی وقته ابریه ولی نمیتونه بباره اشکام خشک شده و فقط بغض پشته بغض ک قورتش میدم .

این بیادش بایه شخص خاتمه پیدانمیکنه.

بیاده روزهای کودکی که حتی نمیتونم بنویسم بیاده روزهایی ک وقتی ازمدرسه میومدمو همش 9سالم بودتومدرسه دانش اموز بودمو ووقتی میرسیدم خونه میشدم مادره خونه بیاده 13سالگیم ک بدترین روزام ازاون سنم شروع شد ومریضیه مادرم صبحا تاشب خونه داری و پرستاری ازمادرم ومراقبت ازبرادرم ک یکسال باهم تفاوت سنی داریم و شباتاصبح درس میخوندمو صبحم تومدرسه خوابم میبردتحمل همه ی سختیها همه میرفتن خونه مادراشون براشون غذادرست کنه منم باید خودم میرسیدم شغلم عوض میشد میشدم مادره خونه  سرموبالانمیاوردم نگاه کنم پسرای اطرافم چجورین اصلا اجازه نمیدادم کسی بهم نگاهه بدی بکنه و بیاده اونروزایی که درده مادرمو میدیدم و....cryingفقط میریختم توخودم تاهیشکی شکستنمو نبینه .وبیادهاونروزه تلخی ک اومدم خونه و ......ازاونروز ک کله زندگیم cryingcryingنابودشد وتا دوسال پیش ک عزیزترینم .برادربزرگتربود برام ک همیشه پشتم بود توسخت ترین شرایط بدون اینکه ببینمش گذاشتنش توخاک با ی تصادف ک ازشدت خستگی ک دوشیفت کارمیکرد تا جلوی خونوادش شرمنده نباشه با یه یادگاری دخترسه ساله ای که گذاشت رفت.(بیادش)cryingcrying

خوندنه اینا خیلی راحته ولی زندگی کردن و لحظه لحظه زندگی باهاش درداوره.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 1 =
*****