بغض آسمان....علی جانم نرو....

06:28 - 1393/04/26

آسمان، بغض كرده بود و ستاره ‏ها از نگاه به صورت چروكيده‏ اش شرم داشتند. هيچ صدايى نمى‏ آمد و تاريخ محكم گوش هاى خود را مى‏ فشرد تا صداى آخرين نجواى او را نشنود. آهنگ رفتن به سوى مسجد كرد. برخاست و كمربندش را محكم‏ تر بست. اولين گام را كه برداشت، زمين و زمان به التماس افتاد. گويا ذرات هستى را آرزويى جز ماندن او نبود. اول از همه چفت در بود كه دست نياز و التماس به سويش دراز كرد و كمربندش را گرفت. مرد، لحظه ‏اى ايستاد و با خود و او گفت: كمرت را براى مرگ محكم ‏تر ببند.
... گره شال را محكم‏تر گره زد و بر آستانه در ايستاد. مرغان ناخفته، شب كه صدا در گلويشان شكسته بود به سويش دويدند، همهمه‏ اى حياط خانه را برداشت؛ همهمه ‏اى كه سوگى بزرگ در پى داشت. مرغان به سويش دويدند و پايين‏ ترين گوشه لباس هايش را به منقار خود گرفتند. لابه ‏ها و التماس ها، همهمه‏ ها و زمزمه‏ هاى مرد در هم تنيده شد و آوايى جان فرسا را نواخت كه دل صبورترين سنگ هاى هستى را لرزاند. آوايى كه هنوز به گوش تاريخ نرسيده بود... و اين‏ها همه موسيقى سوگى بود كه پيش از واقعه نواخته مى‏ شد.
... مرد از خانه بيرون شده و با گام هايى استوار به سوى مسجد به راه افتاد. طنين گام هاى مطمئن‏ اش همه نفسها را در سينه حبس كرد. اول از همه نفس دورترين ستاره ‏ها را كه از شبِ او و بيداري هايش خاطره داشتند. موسيقى سوگ زير ضرب اهنگ گام هايش حماسى‏ تر شد و قلب تاريخ را بيشتر به تپش انداخت. سينه فراخ زمين جمع شده بود و دوشيزه شيون ناله ‏هاى خود را با موسيقى سوگ و ضرب اهنگ محكم آن هماهنگ‏ تر نمود.
ناله‏ هايش سوزناك‏ تر شد. فرشتگان با دست، دهان خود را مى‏ فشردند تا صداى شيون‏شان اركان عرش را نلرزاند و پايه ‏هاى آن را فرو نريزد. بغض، راه بر گريه شان بسته بود و سكوت‏شان بلندترين فرياد شده بود و بيم آن مى‏رفت كه نعره همه آزاد شود و زمين و زمان را به هم بدوزد. همگى آرزوى نيستى داشتند تا آن لحظه را شاهد نباشند و فقط خدا بود كه مى‏ديد و مرد، كه هيچ نمى‏ گفت.
مسير مسجد به انتها رسيد و جمله‏ا ى همه بغضها را تركاند؛ بغض گلوهايى را كه هرگز با گريه آشنا نبود: «فزت و رب الكعبه»
ترس وجود يتيمان شهر را فرا گرفت؛ چروك صورت مادران آنان بيشتر نمايان شد و گيسوانشان سپيدتر و سپيدتر و سپيدتر...
شهر در قيرگون شب بيشتر فرو رفت و دشنه سوگ به انتها رسيد. اما هم چنان چشم و گوشهايى سنگين در خواب بودند، مرد با حالتى دگرگون راه برگشت را در پيش گرفت، زمين زير پايش نرم شده بود و كوچه گامهاى كشيده و لرزان را بر سينه خود حس مى‏كرد؛ گام هايى كه با هر فرود مايه اى گرم و سرخ را به كام خشك خاك مى‏ نشاند. ضرب آهنگ سوگ تغيير كرده بود؛ كشيده و موزون؛ شكسته و غم گون؛ آرام و آرام آنگونه كه ستاره‏ ها سير او را ديدند و نسيم بر محاسن خاكسترى‏ اش وزيد.
... به درِ خانه كه رسيد چراغ گامهايش خاموش شد و نگاهش از فروغ افتاد. در به رويش باز شد و دوشيزه سوگ نوايى ديگر در پرده كرد. دختران و پسران به استقبالش دويدند و مرغان با ديدن او خاطر پرواز را براى هميشه از ياد ستردند. دست هايش را بر آستانه در قرار داد و آرام به داخل چميد. وارد حجره شد و بر بستر غنود كه ديگر از آن برنخاست. مرد به خوابى آرام فرو رفت و پس از آن خواب، شهر هرگز خواب خوش نديد. صداى زمزمه ‏هاى نيايش گون و راز آلود و نيازوش او كابوسى شد در چشمهاى خواب زده و خون گرفته شهر؛ شهرى كه بوف شوم نيرنگ تا هميشه بر ديوار خرابه‏ هايش نشست آن گاه كه مرغ حق از خيال شهر پر كشيد؛ شهرى كه پس از آن طعنه‏ ها بازدمى خاكسترى شد بر دهانها و فضاى شهر را تيره و تار كرد و مردم شهر را يكسره سياه. مرغ حق از خيال سياه شهر پر كشيد و تا بام بهشت و تا پيشواز مادر ياسها بال گشود.

التماس دعا.

http://btid.org/node/33462

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 4 =
*****
تصویر شایسته.

ممنون باران جان خیلی زیبا بود:'( :'( :'( :'(

تصویر باران
نویسنده باران در

خواهش مبکنم. ممنونم ابجی.

التماس دعا.

تصویر باران
نویسنده باران در

هیچ گناهکاری را ناامید مکن، چه بسیار گناهکاری که عاقبت به خیر گشته

و چه بسیار خوش کرداری که در پایان عمر تباه شده و جهنمی گشته است . . .

( امام علی ع)

تصویر باران
نویسنده باران در

بجز از علی(ع) که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا . . .

تصویر باران
نویسنده باران در

خداحافظ ای نخــــــــل ها چاهاcrying

دگر نشـــــنوید از علـــــــــی آه ها

که شام علــــــــی گشته دیگر سحــــــر

که امشــــــــب رود نزد پیغمـــــــبر . . .

تصویر باران
نویسنده باران در

بر روح تمام شیعیان تیغ زدند

بر مردترین مرد جهان تیغ زدند

خورشید به سینه، ماه بر سر می زد

انگار به فرق آسمان تیغ زدند