شعر اربعین

20:49 - 1394/09/05

آنچه از من خواستى، با كاروان آورده‏ ام    

 يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده‏ ام‏

از در و ديوار عالم فتنه مى ‏باريد و من      

بى ‏پناهان را بدين دار الامان آورده‏ ام‏

اندر اين ره از جرس هم بانگ يارى برنخاست          

كاروان را تا بدينجا با فغان آورده‏ ام‏

بس كه من منزل به منزل در غمت ناليده‏ ام  

همرهان خويش را چون خود به جان آورده‏ ام‏

تا نگويى زين سفر با دست خالى آمدم        

يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده‏ ام‏

قصه‏ ى ويرانه‏ ى شام ار نپرسى خوشتر است      

چون از آن گلزِار، پيغام خزان آورده‏ ام‏

خرمنى موى سپيد و دامنى خون جگر        

پيكرى بى‏جان و جسمى ناتوان آورده‏ ام‏

ديده بودم با يتيمان مهربانى مى‏ كنى    

 اين يتيمان را به سوى آستان آورده‏ ام‏

 ديده بودم تشنگى از دل قرارت برده بود  

 از برايت دامنى اشك روان آورده‏ ام‏

 تا به دشت نينوا بهرت عزادارى كنم          

يك نيستان ناله و آه و فغان آورده‏ ام‏

تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو    

در كف خود از برايت نقد جان آورده‏ ام‏

 نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مور    

هديه ‏يى سوى سليمان زمان آورده‏ ام‏

 تا دل مهر آفرينت را نرنجانم ز درد  

 گوشه‏ يى از درد دل را بر زبان آورده‏ ام‏

شاعر: محمد علی مجاهدی

http://btid.org/node/80394

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 12 =
*****
تصویر باران
نویسنده باران در

تا نگويى زين سفر با دست خالى آمدم

يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده‏ ام‏

ممنون.... دلنشین و دلگیر...