تنها آمده بود! شهر لبریز بود،
از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.
دستهای بییاور او، دستهای سبز بود
که ریشه در بازوان آسمان داشت
و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود!
توفانی بر گرده کوفه ریخته بود.
کوفه امّا، مثل سنگ...
کوفه امّا، مثل خاک... .
نیا خورشید! اینجا شب زدهها و خفاشها منتظرند؛
اینجا شب پرهها کورند و تو را نمیبینند!
نیا عشق! اینجا، دیری است صدای گام علی را
از ذهن بی مقدار خودش تارانده!
با بوی فاطمه غریب است،
با هر چه که گفتند و میگویند؛
نیا! مسلم میداند که اینها چه قومی هستند!
مسلم میبیند که اینها از نمازی تا نمازی دیگر
بر پیمان خود استوار نمیمانند.
کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که
بر کنگره قصر شب رجز عشق سر میداد!
آفتاب، نیا! شب با مسلم نمیدانی چه کرد؟
هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت،
از آن همه تندیسهای ریا. اینجا
فقط حکومت شب است... نیا خورشید!
«صدای مرا از کوفه میشنوید»
اینک که با تو سخن میگویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به
استقبال مرگ میروم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند
تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستادهات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بامهای جهان میوزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم:
شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار
خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار
تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بیوفایی شهره اند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل میکشند و گل نثارت میکنند.
در هجوم بیعت، دستها احاطه ات میکنند و با وعده هایی دروغین،
پیمان میبندند و آنگاه، در خم کوچهها، چون شبحی محو میشوند.
نامههایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست.
عطش باغهای خرم کوفه، سرخی خون تو را میطلبد.
میوه های اینجا طعم خون میدهد.
چشمهای شب پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟!
آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند
که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی!
مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه های کوفه، تنهایی ام را حصار کشیدند
و دستانی که هنوز بوی بیعت میدادند، برای کشتنم از هم سبقت میگیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوشه ای کوفی جماعت
صدای فرستاده ا ت را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهایی ام را میدانی.
تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده ات را چون نگینی در بر داشتند
و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل میکشند.
میترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است.
به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچهای،
از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی،
پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب کُشی خبرهاند.
رهایشان کن! بگذار آنقدر در باتلاق بیخیالیهایشان دست
و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند.
نفسهایشان هوا را مسموم میکند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا
و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟!
بگذار گوشهایشان از صدای سکّه های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابنزیادها، سایه بیاندازد بر روزها و شبهایشان!
تو به کوفه نیا، حسین جان!
اینجا همه نقاب میزنند؛
دوست و دشمن را نمیتوان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد!
کوفه مادر خیانتهاست.
هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها میبالند.
صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی؛
به کوفه نیا، حسین جان!
خدیجه پنجی
یا مسلم بن عقیل
تنهایی و غربت حضرت مسلم و آن همه بی وفایی
تلنگری نافذی ست بر وجودم.
حتی یک نفر ، یک نفر هم در آن کوچه و برزن همراهش نشد.
آن شب بی قراری اش رو خوب متصور می شوم
که فقط و فقط به یاد مرید و اهل بیتش بوده
که برای آنان عاقبتی دردآور ، در ضمیرش تداعی می شد.
یا آن شبی را متصور می شوم که عده ای از ظلمت آن بهره برده
و دردانه ی خلقت و ولی زمانشان را ترک گفتند.
و یا عصر روزی را که حضرت نگار ، نوای هَل مِن معین سر داد
که حتی یک نفر ، یک نفر هم ...سخت می ترسم ،
که در این عهد هم چنین کنیم. می ترسم ، می ترسم ...
تنهایش گذاریم.مدعیان زمانیم که در هیبتی حق به جانب ،
سروش انتظار سر می دهیم.
بارخدایا ، به ما عزمی ده در این عصر که حجتت از دیده نهان است
و یا در لحظه ی حضورش ، به تبع ظلمت و تاریکی دلمان او را رها مکنیم
و از آن جماعتی نباشیم که بعد شنیدن نوای هَل مِن معین او دریغ کرده و پشتش نماییم.
«الهی آمین»
چه زیباست ...وفا را لحظه ای یافتم که علمدارش ندا داد :
والله ان قطعتموایمینی،انی احامی ابداً عن دینی
اما امروز یه آزویی دارم ...بارخدایا ، چنین روزی رو عنایتی کن باشم
به کربلا و یا در آن سرزمین عرفات که حضور حضرتش مسجل است،
جایی نفس بزنم که اربابم نفس می کشد و جایی عرفه را زمزمه کنم
که اربابم دعای جدش را دلربا می خواند.
«الهی آمین»
شجاعت مسلم
فراگیری علوم و معارف از مکتب علی علیه السلام ،
مجاهدی مقاوم از مسلم ساخته بود که شجاعتش را همگان میستودند.
بلاذری، تاریخنگار معروف در این باره مینویسد:
«مسلم بن عقیل، از مردترین فرزندان عقیل و شجاعترین آنان بود.»
واقدی نیز مسلم بن عقیل را همراه برخی از بنی هاشم در شمار فاتحان شهر به نسا دانسته است
. بر اساس همین شایستگیها و رشادتهای وصف ناپذیر مسلم بود که حضرت علی علیه السلام ،
او را به همراه امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبداللّه بن جعفر،
به فرماندهی جناح راست سپاه خود در صفّین گمارد.
این انتصاب، به خوبی نشان دهنده تأیید شایستگی و شجاعت او
از سوی امیرمؤمنان علی علیه السلام است.
یا مسلم بن عقیل
سلام ای یوسف بازار خون
یاس خزان دیده به گلزار خون
ای به ره حسین اول قتیل
فاتح کوفه! مسلمبنعقیل
زندهترین آیت صدق و صفا
ثانی عباس به عشق و وفا
بر ولیالله ولی کیست؟ تو
در صف پیکار، علی کیست؟ تو
رأس تو بر نی قمر فاطمه
خون تو خون پسر فاطمه
دل به نگاه تو شفا یافته
کوفه ز اشک تو صفا یافته
در جگرت سوز درون حسین
حنجر تو چشمۀ خون حسین
کوفه چه غم نیست اگر یار تو
حضرت زهراست عزادار تو
نیست عجب احمد ختمیمآب
وقت شهادت دهدت جام آب
کوفه که بر جنگ تو آورده رو
رفته ز دستش شرف و آبرو
دردل زارت شرر انگیختند
جای گل آتش به سرت ریختند
گرگصفت بر تو زده چنگها
کرده تنت را هدف سنگها
خصم ستمکار به سویت شتافت
تیغ برآورد و لبت را شکافت
کوفه به خود ننگ ابد را خرید
با گلوی تشنه سرت را برید
حیف که ای نایب خاص امام
رأس تو افتاد ز بالای بام
با که بگویم چو تو مردافکنی
در دل شب داد پناهش زنی؟
با که توان گفت که خصم پلید
دست تو را بست و سرت را برید؟
غربت تو در ملأعام بود
قتلگهت بر زبر بام بود
هیچ شهیدی چو تو تنها نبود
دسته گلش آتش زنها نبود
نایب تنهای ولی خدا
وه! چه غریبانه سرت شد جدا
گریه کنم بر غم بسیار تو
یا به دو فرزند عزادار تو؟
آیا گوشهایتان نمیشنود؟
بیدار شوید، ای خانه های گمراه!
ای کوچه های پیمان شکن! ای پنجره های سنگدل!
ای دهانه ای مسموم! ای چشم های کپک زده!
ای نگاه های غبار گرفته و خواب آلود!
من آمده ام!
مسلم، پسر عقیل!
بیدار شوید، ای دیوارهای کاه گلی جسارت! ای بن بستهای فراموشی!
بیدار شوید، ای کوچه های پابرهنه ی تو در تو!
ای گامهای خسته ی نامردی!
منم، پرچم دار کربلا!
به استقبال مرگ آمده ام؛ به استقبال خنجرهای برّان!
به استقبال وعده ها، وعیدها و به استقبال نامه های دروغین.
پنجره هاتان را باز کنید!
منم، مهمانی که به دعوت شما لبیک گفتم،
همانی که به درخواست شما آمدم. نامه های بلند بالاتان را خوانده ام،
حرفهاتان را مو به مو از بر شدم. با کلمه های مهربانتان
خو گرفته ام و با وعده هاتان صمیمی شدم.
مرا با که اشتباه گرفته اید؟
چرا پنجره هاتان را باز نمیکنید؟ بر شما چه رفته است؟
آیا این شما نبودید که مرا خواندید؟
آیا این شما نبودید که پیک فرستادید؟
آیا رسم کوفیان این است ...؟ شما را چه شده است؟
کجاست مهربانی آن پیکها؟ کجاست؟
من صدای چکاچک شمشیرهاتان را میشنوم.
منم! مسلم بن عقیل.
عرفات است
این سو حسین ابن ابی عبدالله ،
آن سوی مسلم بن عقیل
عرفات است و دعا؛ عرفات است و حسین؛
عاشقی که جان مشتاقش، چنین به گفتوگوی خدا نشسته است:
«اَلَّهُمَّ اجْعَلْنی اَخْشاکَ کَاَنّی اَراکَ...»
روز عرفات است.
این سو، دستهای پراجابت حسین علیه السلام است
که آسمان را مجذوب خود ساخته است.
این سو، حسین علیه السلام است
که اشکهای بلورینش،
غوغا در دل عرش افکنده است.
این سو، میهمانان زیارت بیت الله اند
و عرفاتیان نیاز و نیایش.
دیگر سوی، شهر کوفه است
و نامردمانی عهدشکن و میهمان کُش!
روز عرفات است. آن سوی این لحظات عارفانه،
کوفه است و فرزند عقیل.
تنهای تنها!
مسلم است و لحظات شیرین فنای فی اللّه.
مسلم است و دلواپسی آمدن حسین علیهالسلام .
مسلم است و عروج از بام دارالاماره.
گر بر سرِ دارم، خبر از یار بیارید
بر كشتهی من، جانِ دگر بار بیارید
آرید اگر مژده از آن نرگس بیمار
بهر دل بیمار، پرستار بیارید
با آن كه گل باغ وفا، بوی نكردید
بر من خبر از آن گل بیخار بیارید
زآن فوج سپاهی كه مرا بود به همراه
یك یار، به غیر از در و دیوار بیارید
بیهوده مرا سنگ زنید از در و از بام
من عاشق جانباختهام، دار بیارید
خواهید اگر عاقبت عشق ببینید
فردا چو شود، روی به بازار بیارید
علی انسانی