شهید کوی عشق{ویژه شهادت حضرت مسلم بن عقیل }

14:19 - 1393/07/11

تنها آمده بود! شهر لبریز بود،
از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.

دست‏های بی‏یاور او، دست‏های سبز بود
که ریشه در بازوان آسمان داشت

و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود!
توفانی بر گرده کوفه ریخته بود.

کوفه امّا، مثل سنگ...
کوفه امّا، مثل خاک... .

نیا خورشید! این‏جا شب زده‏ها و خفاش‏ها منتظرند؛
این‏جا شب پره‏ها کورند و تو را نمی‏بینند!

نیا عشق! این‏جا، دیری است صدای گام علی را
از ذهن بی‏ مقدار خودش تارانده!

با بوی فاطمه غریب است،
با هر چه که گفتند و می‏گویند؛

نیا! مسلم می‏داند که این‏ها چه قومی هستند!
مسلم می‏بیند که این‏ها از نمازی تا نمازی دیگر
بر پیمان خود استوار نمی‏مانند.

کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که
بر کنگره قصر شب رجز عشق سر می‏داد!

آفتاب، نیا! شب با مسلم نمی‏دانی چه کرد؟
هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت،

از آن همه تندیس‏های ریا. این‏جا
فقط حکومت شب است... نیا خورشید!

 

http://btid.org/node/42449

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 4 =
*****
تصویر اندیشه گلکار

«صدای مرا از کوفه می‏شنوید»

اینک که با تو سخن می‏گویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به
استقبال مرگ می‏روم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند
تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستاده‏ات را برایت واگویه کنند!

این صدای تنهایی سفیر توست که بر بام‏های جهان می‏وزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم:

شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار
خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار
تنهاییِ علی را نفهمید.

این قوم، به بی‏وفایی شهره ‏اند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل می‏کشند و گل نثارت می‏کنند.

در هجوم بیعت، دست‏ها احاطه ‏ات می‏کنند و با وعده ‏هایی دروغین،
پیمان می‏بندند و آن‏گاه، در خم کوچه‏ها، چون شبحی محو می‏شوند.

نامه‏هایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست.
عطش باغ‏های خرم کوفه، سرخی خون تو را می‏طلبد.

میوه‏ های اینجا طعم خون می‏دهد.
چشم‏های شب ‏پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.

آنها را چه به روشنایی نور خدا؟!
آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند
که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.

صدای مرا از دارالاماره کوفه می‏شنوی!
مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه‏ های کوفه، تنهایی‏ ام را حصار کشیدند
و دستانی که هنوز بوی بیعت می‏دادند، برای کشتنم از هم سبقت می‏گیرند.

کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوش‏ه ای کوفی جماعت
صدای فرستاده‏ ا ت را نشنیده گرفتند.

نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهایی‏ ام را می‏دانی.
تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده‏ ات را چون نگینی در بر داشتند
و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل می‏کشند.

می‏ترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است.
به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچه‏ای،
از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی،
پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب‏ کُشی خبره‏اند.

رهایشان کن! بگذار آن‏قدر در باتلاق بی‏خیالی‏هایشان دست
و پا بزنند تا بمیرند!

این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند.
نفس‏هایشان هوا را مسموم می‏کند.

سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا
و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟!

بگذار گوش‏هایشان از صدای سکّه‏ های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابن‏زیادها، سایه بیاندازد بر روزها و شب‏هایشان!

تو به کوفه نیا، حسین جان!
اینجا همه نقاب می‏زنند؛

دوست و دشمن را نمی‏توان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد!

کوفه مادر خیانت‏هاست.
هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها می‏بالند.

صدای مرا از دارالاماره کوفه می‏شنوی؛
به کوفه نیا، حسین جان!

خدیجه پنجی

تصویر اندیشه گلکار

یا مسلم بن‌ عقیل

تنهایی و غربت حضرت مسلم و آن همه بی وفایی
تلنگری نافذی ست بر وجودم.

حتی یک نفر ، یک نفر هم در آن کوچه و برزن همراهش نشد.
آن شب بی قراری اش رو خوب متصور می شوم
که فقط و فقط به یاد مرید و اهل بیتش بوده
که برای آنان عاقبتی دردآور ، در ضمیرش تداعی می شد.

یا آن شبی را متصور می شوم که عده ای از ظلمت آن بهره برده
و دردانه ی خلقت و ولی زمانشان را ترک گفتند.

و یا عصر روزی را که حضرت نگار ، نوای هَل مِن معین سر داد
که حتی یک نفر ، یک نفر هم ...سخت می ترسم ،
که در این عهد هم چنین کنیم. می ترسم ، می ترسم ...
تنهایش گذاریم.مدعیان زمانیم که در هیبتی حق به جانب ،
سروش انتظار سر می دهیم.

بارخدایا ، به ما عزمی ده در این عصر که حجتت از دیده نهان است
و یا در لحظه ی حضورش ، به تبع ظلمت و تاریکی دلمان او را رها مکنیم
و از آن جماعتی نباشیم که بعد شنیدن نوای هَل مِن معین او دریغ کرده و پشتش نماییم.
«الهی آمین»

چه زیباست ...وفا را لحظه ای یافتم که علمدارش ندا داد :
والله ان قطعتموایمینی،انی احامی ابداً عن دینی

اما امروز یه آزویی دارم ...بارخدایا ، چنین روزی رو عنایتی کن باشم
به کربلا و یا در آن سرزمین عرفات که حضور حضرتش مسجل است،
جایی نفس بزنم که اربابم نفس می کشد و جایی عرفه را زمزمه کنم
که اربابم دعای جدش را دلربا می خواند.

«الهی آمین»
 

تصویر اندیشه گلکار

شجاعت مسلم

فراگیری علوم و معارف از مکتب علی علیه ‏السلام ،
مجاهدی مقاوم از مسلم ساخته بود که شجاعتش را همگان می‏ستودند.

بلاذری، تاریخ‏نگار معروف در این‏ باره می‏نویسد:
«مسلم بن عقیل، از مردترین فرزندان عقیل و شجاع‏ترین آنان بود.»

واقدی نیز مسلم بن عقیل را همراه برخی از بنی‏ هاشم در شمار فاتحان شهر به نسا دانسته است
. بر اساس همین شایستگی‏ها و رشادت‏های وصف‏ ناپذیر مسلم بود که حضرت علی علیه ‏السلام ،
او را به همراه امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبداللّه‏ بن جعفر،
به فرماندهی جناح راست سپاه خود در صفّین گمارد.

این انتصاب، به خوبی نشان دهنده تأیید شایستگی و شجاعت او
از سوی امیرمؤمنان علی علیه‏ السلام است.

 

تصویر اندیشه گلکار

یا مسلم بن‌ عقیل

سلام ای یوسف بازار خون
یاس خزان دیده به گلزار خون

ای به ره حسین اول قتیل
فاتح کوفه! مسلم‌بن‌عقیل

زنده‌ترین آیت صدق و صفا
ثانی عباس به عشق و وفا

بر ولی‌الله ولی کیست؟ تو
در صف پیکار، علی کیست؟ تو

رأس تو بر نی قمر فاطمه
خون تو خون پسر فاطمه

دل به نگاه تو شفا یافته
کوفه ز اشک تو صفا یافته

در جگرت سوز درون حسین
حنجر تو چشمۀ خون حسین

کوفه چه غم نیست اگر یار تو
حضرت زهراست عزادار تو

نیست عجب احمد ختمی‌مآب
وقت شهادت دهدت جام آب

کوفه که بر جنگ تو آورده رو
رفته ز دستش شرف و آبرو

دردل زارت شرر انگیختند
جای گل آتش به سرت ریختند

گرگ‌صفت بر تو زده چنگ‌ها
کرده تنت را هدف سنگ‌ها

خصم ستمکار به سویت شتافت
تیغ برآورد و لبت را شکافت

کوفه به خود ننگ ابد را خرید
با گلوی تشنه سرت را برید

حیف که ای نایب خاص امام
رأس تو افتاد ز بالای بام

با که بگویم چو تو مردافکنی
در دل شب داد پناهش زنی؟

با که توان گفت که خصم پلید
دست تو را بست و سرت را برید؟

غربت تو در ملأعام بود
قتلگهت بر زبر بام بود

هیچ شهیدی چو تو تنها نبود
دسته گلش آتش زنها نبود

نایب تنهای ولی خدا
وه! چه غریبانه سرت شد جدا

گریه کنم بر غم بسیار تو
یا به دو فرزند عزادار تو؟

 

تصویر اندیشه گلکار

آیا گوش‏هایتان نمی‏شنود؟
بیدار شوید، ای خانه‏ های گمراه!
ای کوچه‏ های پیمان شکن! ای پنجره ‏های سنگدل!
ای دهان‏ه ای مسموم! ای چشم‏ های کپک‏ زده!
ای نگاه‏ های غبار گرفته و خواب آلود!

من آمده‏ ام!
مسلم، پسر عقیل!
بیدار شوید، ای دیوارهای کاه‏ گلی جسارت! ای بن ‏بست‏های فراموشی!
بیدار شوید، ای کوچه‏ های پابرهنه ‏ی تو در تو!
ای گام‏های خسته‏ ی نامردی!

منم، پرچم دار کربلا!
به استقبال مرگ آمده ‏ام؛ به استقبال خنجرهای برّان!
به استقبال وعده ‏ها، وعیدها و به استقبال نامه‏ های دروغین.

پنجره ‏هاتان را باز کنید!
منم، مهمانی که به دعوت شما لبیک گفتم،
همانی که به درخواست شما آمدم. نامه ‏های بلند بالاتان را خوانده‏ ام،
حرف‏هاتان را مو به مو از بر شدم. با کلمه ‏های مهربانتان
خو گرفته‏ ام و با وعده ‏هاتان صمیمی شدم.

مرا با که اشتباه گرفته‏ اید؟
چرا پنجره ‏هاتان را باز نمی‏کنید؟ بر شما چه رفته است؟
آیا این شما نبودید که مرا خواندید؟
آیا این شما نبودید که پیک فرستادید؟
آیا رسم کوفیان این است ...؟ شما را چه شده است؟
کجاست مهربانی آن پیک‏ها؟ کجاست؟
من صدای چکاچک شمشیرهاتان را می‏شنوم.
منم! مسلم بن عقیل.

تصویر اندیشه گلکار

عرفات است
این سو حسین ابن ابی عبدالله ،
آن سوی مسلم بن عقیل

عرفات است و دعا؛ عرفات است و حسین؛
عاشقی که جان مشتاقش، چنین به گفت‏وگوی خدا نشسته است:

«اَلَّهُمَّ اجْعَلْنی اَخْشاکَ کَاَنّی اَراکَ...»

روز عرفات است.
این سو، دست‏های پراجابت حسین علیه ‏السلام است
که آسمان را مجذوب خود ساخته است.
این سو، حسین علیه‏ السلام است
که اشک‏های بلورین‏ش،
غوغا در دل عرش افکنده است.

این سو، میهمانان زیارت بیت ‏الله ‏اند
و عرفاتیان نیاز و نیایش.

دیگر سوی، شهر کوفه است
و نامردمانی عهدشکن و میهمان کُش!

روز عرفات است. آن سوی این لحظات عارفانه،
کوفه است و فرزند عقیل.
تنهای تنها!

مسلم است و لحظات شیرین فنای فی اللّه‏.
مسلم است و دلواپسی آمدن حسین علیه‏السلام .
مسلم است و عروج از بام دارالاماره.

 

تصویر اندیشه گلکار

گر بر سرِ دارم، خبر از یار بیارید
بر كشته‌‌ی من، جانِ دگر بار بیارید

آرید اگر مژده از آن نرگس بیمار
بهر دل بیمار، پرستار بیارید

با آن ‌كه گل باغ وفا، بوی نكردید
بر من خبر از آن گل بی‌خار بیارید

زآن فوج سپاهی كه مرا بود به همراه
یك یار، به غیر از در و دیوار بیارید

بیهوده مرا سنگ زنید از در و از بام
من عاشق جان‌باخته‌ام، دار بیارید

خواهید اگر عاقبت عشق ببینید
فردا چو شود، روی به بازار بیارید

علی انسانی