من

00:06 - 1394/09/05

چکیده:سلام به همه 
من یه چند مدتی هست که دیگه به همه چیز زندگیم بی تفاوت شدم 
نه اتفاق های خوب خوشحالم میکنه و نه اتفاق های بد نارحتم میکنه 
ناراحتیم برای اتفاقات بد شاید در حد دو سه ساعت باشه و بعدش اروم میشم خ سریع 
یا حتی ممکنه به خاطر فشارهای زیادی که روم هست برم تو حیات گریه کنم ولی بلافاصله که وارد یه جمع بشم شروع کنم به شوخی و خنده طوری که دوستام میگن ما دیدیمت داشتی گریه میردی ولی الان خوبی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
احساس میکنم که مردم تبدیل شدم به یه مرده متحرک 
دیگه حتی نمی تونم چیزی رو از خدا بخوام خ وحشتناکه واسم 
دوستام بهم میگن شبیه سنگ شدی 
هیچی روت اثر نداره 
درضمن اینم بگم جدیدا در برابر همه چیز و همه کس سکوت میکنم یه سکوت طولانی فقط تنها کاری که میکنم دیگه به صورت و چشمای ادمایی که به من بدی کردن نگاه نمی کنم 
درصورتی که این ویژگی من نیست یعنی قبلا اصلا چنین ادمی نبودم 
قبلا خ پرشور بودم خ زیاد الان ولی الان این ادمی که تو اینه میبینم من نیستم یه سایه یا نمیدونم یه چیزی هس که اون من نیستم 
اینا منو خ میترسونه خ زیاد 
ایا اینا عادیه شماها هم تو 25 سالگی چنین حسایی داشتین یا دارین من چرا اینجوری شدم .....

http://btid.org/node/80357

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 1 =
*****
تصویر Ali7291
نویسنده Ali7291 در

نا هماهنگی
 

تصویر sagheh
نویسنده sagheh در

اینا بسیار طبیعی اگه نمی شدید اینطوری باید به خوداون شک میمردید....

تصویر yasin1366
نویسنده yasin1366 در

قبلا اینجور بود پسر لیسانسش میگرفت با گریه و زاری از دوستانش جدا میشد بعدش میرفت خدمت خوش می گذروند کلی هم دوست جدید پیدا می کرد بعدمیرفت سرکار، براش خواستگاری می رفتن ئ  دوران خوش نامزدی و عروسی و ادامه تحصیل. خلاصه زندگیش تو سن 25 26دیگه اوکی بود از جوونیش هم لذت می برد
اما الان از روز اول که پات میذاری دانشگاه کاسه چه کنم چه کنم دست میگیری تا روزی که از دانشگاه بیای بیرون بخواهی خدمت بری یک فیلم داری نری دوتا فیلم
بعد خدمت یا ارشد یا بیکار بعد ارشد یا کار با حقوق کم یا بیکار نه از درس خوندنت راضی هستی نه از شرایطت تو می مونی یک مدرک که در بهترین حالت باید بری شرکت خصوصی با حقوق اداره کاری که کفاف زندگی مجردیت بده

خب این میشه که حال و روز هیچکسی جالب نیست

از اون طرف خب وقتی پسرا دستشون بسته باشه دخترا که قرار نیست با درخت ازدواج کنند مجبورن با همین پسرا ازدواج کنند وقتی پسر بی خیال ازدواج میشه دختر مجرد میمونه از اون طرف دختر نیاز عاطفی داره نیاز جنسی داره نیاز به پیشرفت و زندگی مستقل دارد وقتی نیست کلا زندگی بر وفق مراد نیست این میشه که جوانان ما بی حوصله شدند

بهترین دعا برای کسی اینه که بگیم انشالله حاجت هات به موقع برآورده بشه

تصویر setayesh.mashreghi

چه حس مشترکی...

قربونش برم اینجا ایرانه....اکثر همسن و سال های ما به همین وضع دچار هستن البته فاکتور بگیریم یک قشر خاص رو(منظورم آقا زاده ها و شازده خانوماست که از بدو تولد دنیا بر وقف مرادشون هست و خر مراد رو سوارن)

دلیلش هم کاملا مشخصه : کلی درس میخونی بعد موقعیتی که حقته میشه مال یکی از همین از ما بهترون

هیچ تفریحی که واقعا اسمش تفریح باشه نداریم

یه وقتایی هم خودمون کلی برنامه ریزی میکنیم میخوایم بریم 2ساعت خوش باشیم نتیجه ش چیه؟ هیچی اتفاقایی میفته که از بیرون رفتن پشیمون میشی.......

میخوای هر کاری کنی میبینی اونجایی که باید باشی و حقت هست نیستی چرا؟ چون قبلا یکی از همین از ما بهترون ها جای منو شما رو اشغال کرده

میری بیرون میبینی تویه فکر و چه کنم های خودتی همین از ما بهترونا چندتا مثل خودش رو انداخته توی مازاراتیش و داره خوش میگذرونه(البته این از ما بهترون مازاراتیشون رو فقط واسه به قول خودشون دور دورای همینطوری بیرون میارنا ماشین اصلیشون پرایده smiley یا نهایت تیبا یا بتروکونه ریو ستlaugh

عزیزم من خودم به اینایی که گفتم اصلا توجه نمیکردم و در اصل برام مهم نبود که کی داره اونی که حق منو شماست رو چندتا چندتا ازمون میدزده ولی به قول یکی از دوستام که اتفاقا مشاور هم هست : شاید در ظاهر این چیزا برای منو شما مهم نباشه و وقتی اینا رو میبینیم حتی برنگردیم نگاشون کنیم ولی هر بار که حتی قد 1ثانیه مغزمون این تفاوت ها رو درک کنه  هرچند هم که ما باز به روی مبارکمون نیاریم نتیجه ش میشه همین که تویه سن 20 سالگی احساس پوچی به آدم دست میده...وقتی میبینی همه تلاشت رو کردی ولی باز هیچی به هیچی معلومه که آدم بی تفاوتی میشیم....(البته جسارت نباشه من منظورم شخص شما یا خودم نیست من و شمای نوعی و مثالی رو عرض میکنم)

به خدا دلم میسوزه برای جوونایی مثل خودمون که مستحق دلسوزی نیستیم چون چیزی کم نداریم ولی...ولـــــــــــــــــــــــــــــــی هیچ وقت به حق واقعیمون نرسیدیم............

شکر خدا من از اینی که هستم راضیم ولی ایمان دارم با تمام وجود باور دارم که این جایی که من هستم حق واقعیم نیست و به من تحمیل شده چون اونچیزی که حقم بوده با پر رویی تمام ازم دزدیده شده

از صمیم قلبم و با تمام وجودم برات آرزو میکنم که از این حال بیرون بیای