خدا ما رو خیلی دوست داره

12:29 - 1400/04/27

-

《خدا ما رو خیلی دوست داره》
تو یه جنگل بزرگ و سبز، یه جایی که همه‌ی حیوونا کنار هم زندگی می‌کردن و با هم دوست بودن، خرگوشی زندگی می‌کرد که خیلی هم خجالتی بود. سعی می‌کرد تا می‌تونه توی جمع حیوونا دیگه حاضر نشه و از اونها دوری کنه. اون به‌خاطر اینکه از بقیه‌ی دوستاش کوچیکتر بود و یه مقدار لکنت زبون داشت، زیاد داخل جمع دوستای دیگه‌اش وارد نمی شد. هربار به یه بهونه‌ای از اونها فاصله می‌گرفت. یه روز که همه‌ی حیوونای جنگل کنار هم داشتن به خوبی بازی می‌کردن و صداشون تموم جنگل رو برداشته بود، زرافه رو کرد به شیر و آهو گفت: شما خرگوش کوچولو رو ندیدین؟ اونا به اطرافشون نگاه کردن و گفتن نه. مثل اینکه خرگوش مثل روزهای قبل نیومده. زرافه به همراه دوستای دیگه‌اش مثل شیر، آهو، خارپشت اومدن دم در خونه‌ی خرگوش کوچولو  و زنگ خونه‌ی اونو زدن. وقتی خرگوش کوچولو در رو باز کرد، زرافه که حسابی نگران بود گفت: امروز هم نمیای بازی کنیم؟ نگاه کن همه‌ی ما اومدیم تا با تو بازی کنیم. ولی خرگوش قصه‌ی ما جواب داد:《مممممن ااااالاااان ککککار ددداررررم و ننننمیییی تتتتوووننننم بببیام》
مامان خرگوش کوچولو که صدای پسرشو شنید، بعد از اینکه پسرش از دوستاش خداحافظی کرد و اومد داخل خونه، ازش پرسید چرا به دوستات دروغ گفتی؟! تو که همش اونا رو از پنجره نگاه می‌کنی. چرا نمیری باهاشون بازی کنی؟! خرگوش کوچولو رو به مامانش کرد و گفت: آاااخخخه ممن خخخجججاااللللت مممییی کککشششم!مامانش گفت از چی خجالت می کشی؟! نکنه چون وقتی می‌خوای صحبت کنی، زبونت میگیره خجالت می کشی؟! خرگوش کوچولو گفت: ببببللله، ووولللی فففقققط اااییین نننیییسست! هههیکککل ممممننن اااااز اووووننننا ککککوچچچچیییک تتتررره ووو اااااز اااووونننا خخخجججااالللت ممممییی ککککشششم!
مامان خرگوش بعد از اینکه حرف‌های پسر کوچولوش رو شنید، به اون گفت: پسرم، به درخت داخل حیاط نگاه کن. اون هم شاخه داره، هم برگ داره و هم تنه‌ی بزرگ. تازه همه‌ی شاخه‌هاش هم به یه اندازه نیستن. بعضی‌هاشون کلفتن و بعضی‌هاشون هم نازکن. درخت با همین شاخه و برگ‌های کوچیک و بزرگش قشنگه. توی جنگل هم همه‌ی حیوونا نمی‌تونن به یه اندازه باشن. یکی مثل زرافه قدش بلنده، یا مثل شیر هیکلش درشته، یا مثل آهو پاهای استخوونی و بلندی داره. ولی اونا هیچ کدومشون اون یکی رو مسخره نمی‌کنن. خدا اگه به آهو پاهای استخونی و بلند داده، برای اینه که بتونه خوب بدوه و از دست شکارچی‌ها فرار کنه. یا اگه به زرافه گردن بلند و دراز داده، برای اینه که بتونه راحت برگ‌های بالای درخت‌ها رو بچینه و بخوره. اگه ما خرگوش‌ها هیکلمون کوچیکه، یه علت داره که اون رو هم خودت باید پیدا کنی. حالا پسر کوچولوی گلم پاشو برو بیرون پیش دوستات و با اونا بازی کن و خجالت نکش.

خرگوش کوچولو که از حرف‌های مامانش لذت برده بود، از پنجره نگاهی به بیرون کرد. دوستاشو دید که با شادی تموم، با هم فوتبال بازی می‌کردن  و توپشون رو به سمت هم پرت می‌کردن. اون در خونه رو باز کرد و آروم‌آروم اومد و نزدیک حیوونای دیگه رو تخته سنگی نشست و زیر چشمی و با ترس به اونا نگاه می‌کرد.
حیوونا که خرگوش رو دیدن، سریع اومدن کنار اون و با اصرار اونو وارد زمین کردن و شروع کردن بازی کردن. هنوز چند دقیقه‌ای از بازی نگذشته بود که زرافه توپ رو به سمت شیر شوت کرد. ولی توپ از زیر پای شیر رد شد و داخل بوته های تمشک کنار زمین بازی اونا رفت. حیوونای جنگل همه اومدن کنار بوته‌های تمشک و خواستن توپ رو بیرون بیارن. شیر که پسر سلطان جنگل بود، دستش رو بین بوته‌های تمشک وارد کرد. ولی دستش به خارهای بوته گرفت و زخمی شد. خرگوش کوچولو که خوب می‌دونست باید چجوری وارد بشه، به هر زحمتی بود از بین بوته‌ها خودش رو به تو رسوند و اونو بیرون آورد.
وقتی بازی تموم شد، خرگوش کوچولو با خوشحالی وارد خونه شد. مامانشو پشت در خونه دید که با لبخند به اون نگاه می‌کنه. مامان خرگوش کوچولو به پسرش گفت:《خب پسرم حالا فهمیدی چرا خدا ما رو کوچیک آفریده؟ توانایی خودتو دیدی؟》خرگوش کوچولو در حالی که کنار مامانش روی مبل می‌نشست، رو به مامانش کرد و گفت:《ببببلللله،خخخددددا اااگگگه مممنننو کککوووچچووولللو آااافففررریییده ووولللی ااامروووز ککککااارری کککه شییییر نننتتتوونننست ااانننجججااام بِبببده  ممممن اااننجججااام دددااادددم مممن تتتوووپپپو  اااز بببیین بببوووتتته ههها بببیییرررووون آاااوووردددم》
مامان خرگوش کوچولو که حرف‌های  پسرش رو شنید گفت:《پسرم ،خدا همه‌ی آفریده‌هاش رو دوست داره. اون می‌دونه هر حیوونی به چی نیاز داره و اون رو بهش داده.
خرگوش کوچولو در حالی که کنار مامانش بود و داشت به حرفهای اون گوش می داد گفت:《ممماممممان ممممن خخخدددا رو خخخیللللی ددددوسسست دددااارررم.》

خرگوش کوچولو همیشه از اینکه هیکلش از دوستاش کوچیکتره خجالت می کشید و از بازی با اونها طفره می رفت و ...

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 1 =
*****