- سلام بچه های عزیزم، حالتون خوبه؟ امروز یه قصه از زمانهای قدیم براتون آوردم. قصه درخت بلندی که از یه جای خیلی دور پیش پادشاه اومد. زیاد معطّلتون نمیکنم. سریع بریم سر اصل ماجرا: داستان ازجایی شروع میشه که پادشاه ستمگر به اسم هارون عباسی، دستور داد برای قصر باشکوهش یک سایبان بزرگ بسازن. برای اینکه اونجا بنشینه و از دیدن باغ و بستان روبرو لذت ببره، اما اینجا یک مشکل خیلی بزرگ وجود داشت.
هارون گفته بود، که من از ستونهای زیاد خوشم نمیاد. این ایوون بزرگ، نباید دو تا ستون بیشتر داشته باشه.
سلام بچه های عزیزم، حالتون خوبه؟ امروز یه قصه از زمانهای قدیم براتون آوردم. قصه درخت بلندی که از یه جای خیلی دور پیش پادشاه اومد. زیاد معطّلتون نمیکنم. سریع بریم سر اصل ماجرا: داستان ازجایی شروع میشه که پادشاه ستمگر به اسم هارون عباسی، دستور داد برای قصر باشکوهش یک سایبان بزرگ بسازن. برای اینکه اونجا بنشینه و از دیدن باغ و بستان روبرو لذت ببره، اما اینجا یک مشکل خیلی بزرگ وجود داشت.
هارون گفته بود، که من از ستونهای زیاد خوشم نمیاد. این ایوون بزرگ، نباید دو تا ستون بیشتر داشته باشه.
ساختن دو ستون محکم کار سادهای بود، امّا چوبی به این بلندی و محکمی که اون رو، روی دو ستون قرار بدن و سقف ایوون رو بسازن، وجود نداشت.
معمارها و بناهای اون زمان جمع شدند و گفتند: چنین چوبی توی سرزمین ما وجود نداره، باید این درخت رو از جنگل های هندوستان بیاریم. خلاصه چندتا از مهندسهای اون زمان، با اسب و گاری و پول و آذوقه زیاد به سمت هندوستان حرکت کردند. بعد از جستجوی زیاد، این درخت رو در جنگلهای هندوستان پیدا کردن، اون رو بریدن و به کمک فیلهای قوی، از وسط جنگل بیرون کشیدن، حالا باید مسیر طولانی رو بر میگشتن، چند ماه طول کشید، وقتی به پشت دروازه های شهر بغداد رسیدن، هارون تصمیم گرفت با وزیرها و خدمتکارانش برای دیدن این درخت بزرگ جلوی دروازه شهر بیاد. بهلول که مردی دانا بود وبرای حفظ جونش خودش رو به دیوانگی زده بود، اونها رو دید. جلو رفت و به هارون گفت: من هم میخوام همراه شما بیام.
هارون اجازه داد تا بهلول هم همراهشون بیاد، با خودش گفت شاید با دیوونگی بهلول، باعث بشه توی راه بخندیم.
خلاصه پادشاه و بقیه راه افتادن، تا به نزدیکی درخت رسیدن. بهلول به اونها میگه: همینجا بایستید، من با این درخت یه صحبتی دارم.
هارون میگه: همه صبر کنید ببینیم این دیوونه چی میگه! بهلول پیش درخت میره، با درخت صحبت میکنه و برمیگرده. به نظرتون بهلول به درخت چی میگه؟ اتفاقا این سوالیه که هارون میپرسه. بهلول اینجوری جواب میده که: توی گوش درخت گفتم: من توی عمرم درختهای زیادی رو دیده ام که هیزم شدن و سوختن. به من بگو: تو چیکار کردی که این قدر با ارزش شدی؟ چرا پادشاه یه کشور به استقبال تو اومده؟ راز این سربلندی چیه؟ درخت بهم جواب داد: اگه قول بدی خوب گوش کنی و توی زندگیت به کار ببندی این راز بزرگ رو بهت میگم، من توی زندگیم فقط یه کار کردهام، اونم اینه که به جای رفتن به کج راههها، راه راست و مستقیم رو گرفتم و پیش رفتم، فقط همین. هر کدوم از آدم ها هم، راه مستقیم رو تو زندگیشون برن، مثل من عزیز و قابل احترام میشن. بله بچه های عزیز، این مسئله این قدر مهم و تاثیر گزاره که، ما روزی ده بار از خدا میخواهیم ما رو به راه راست و مستقیم هدایت کنه. اگه گفتین این آیه توی کدوم سوره است؟
آفرین، توی سوره حمد در نماز واجب روزانه ده بار میخونیم «اهدنا الصّراط المستقیم»(1) یعنی خدایا ما را به راه راست ومستقیم هدایت کن.
حالا اگه موافق باشین، یه بار با م این سوره رو میخونیم.
…………………….
(1) سوره حمد آیه 6
(2) تفسير القمّى ، ج ۲ ، ص ۶۶ .