زیرآبی پرماجرا

08:16 - 1401/01/28

بابا از ته دل خنده اش گرفت،بچه ها از خنده های بابای محمد جواد تعجب کرده بودن، بعد از اینکه خنده هاش تموم شد رو کرد به بچه ها و با صدای بلند گفت: پسر های گلم درسته که نباید یه آدم روزه دار زیرآّبی بره، درسته که روزه مون باطل میشه اگه تمام سر وتن مون وزیرآب ببریم ولی عزیز های دلم وقتی واقعا یادمون نباشه هرکاری که روزه رو باطل میکنه انجام بدیم باطل نمیشه

پس الان همه شماها روزه اید ناراحت نباشید

شب پر فرشته,اذان زیبا و سوزناک,کلیپ اذان زیبا

-سلام و سلام به دوست‌های هرشب خودم، حال و احوال شما چطوره بچه‌های خوب؟ روزه دارهای دوست داشتنی ماه خدا، امیدوارم تا امشب تونسته باشید روزه‌های کله گنجیشکی‌تون رو همراه بابا و مامان مهربونتون گرفته باشید. حتی بتونید بقیه روزه‌هاتون رو هم به همین خوبی بگیرید. بعضی از بچه‌ها شاید بگن توی شهر یا روستاشون هوا گرمه و روزه داری سخته، مثل محمد جواد کوچولو که هم دوست داشت روزه ماه مبارک رمضون رو با بقیه دوستاش بگیره، هم توی یه روستای خیلی گرم زندگی می‌کرد و تحمل گرمای آفتاب براش سخت بود. چند بار با اینکه دلش راضی نبود، می‌خواست آب بخوره. ولی صبر کرد و تا افطار چیزی نخورد.
یه روز سحر، روی پشت بوم  که هوا هنوز خنک بود، محمد جواد کوچولو همراه بابا و مامان و داداش کوچیکش داشتن سحری می‌خوردن. محمد جواد سرش رو بلند کرد، چشم‌های قشنگ و ریزه میزه‌اش رو به ماه بالای سرش دوخت و گفت: خدایا تا امشب تو کمکم کردی تموم روزه هام رو بگیرم، ولی دوباره داره روز میشه، هوا هم خیلی گرمه بازم کمکم کن، خیلی سخته خیلی
محمد جواد تا این حرف رو زد، صدای جیرجیرک توی باغچه ساکت شد. مامان و بابا بهش یه نگاهی کردن. بابا با لبخند گفت: بابا جان اگرخیلی برات گرما و روزه داری سخته، می‌تونی یه کاری کنی تا بتونی گرمای هوا رو بهتر و راحت تر تحمل کنی. ولی این یه رازه بین من وتو، اگر خواستی بعد از نماز صبح بیا تا بهت بگم چیکار کنی؟
پسر کوچولوی قصه ما خیلی خوشحال شد. اون منتظر بود تا صدای قشنگ اذان از گلدسته‌های مسجد روستاشون بلند بشه، چون می‌خواست زودتر بدونه بابا چی می‌خواد بهش بگه!!!
بعد از نماز محمد جواد اومد نشست کنار سجاده بابا که توی حیاط کنار درخت توت بزرگ پهن کرده بود. بابا آخرین دونه تسبیح رو انداخت، دست‌هاش رو به صورتش کشید و با لبخند رو به پسرش کرد وآروم در گوشش گفت: اگه می‌خوای گرما اذیتت نکنه، روزها دست‌ها و پاهات رو با آب خنک بشور، چندتا مشت آب هم به سر و صورتت بزن تا خنک شی، دیگه مطمئنم می‌تونی روزه‌ات رو تا افطار نگه داری!!|
محمد جواد با خنده گفت: چرا به فکر خودم نرسید!!؟؟ راست میگی باباجون اینجوری هم خنک میشم، هم گرما اذیتم نمی‌کنه.
بابا بلافاصله گفت: ولی پسرم یادت نره وقتی روزه ای، توی حوض خونه یا رودخونه پایین روستا نپری، چون اگه تمام تنت و سرت بره زیرآب، روزه‌ات باطل میشه!!
محمدجواد گفت چشم. بابا رو بوسید و رفت خوابید.
روزهای گرم روستا می‌گذشت و جواد قصه ما با کاری که بابا بهش یاد داده بود، خیلی راحت‌تر روزه‌هاش رو می‌گرفت. هر وقت خیلی عرق می‌کرد و تنش داغ میشد،  توی حیاط مسجد یا حیاط خونه خودشون می‌رفت، دست و صورت و پاهاش رو می‌شست  تا خنک بشه. ولی یه روز یه اتفاقی افتاد که خیلی محمد جواد رو ناراحت کرد.
اون روز همه بچه‌ها تصمیم گرفتن تا ظهر برن کنار رودخونه  و بازی کنن. جواد کوچولو هم رفت. چند ساعتی از بازی نگذشته بود که همه خسته و تشنه زیرآفتاب گرم بی حال نشستن. بیشتر بچه‌ها روزه کله گنجیشکی بودن. محمد جواد کوچولو که خیلی گرمش شده بود، تا چشمش به آب خنک رودخونه افتاد، بلند شد تا دست و صورتش رو بشوره و خنک بشه.  ولی چون حالش رو نداشت، از همون جا بدو بدو پرید توی آب و رفت زیر آب. وقتی سرش رو از آب بیرون آورد، دید بقیه بچه‌ها هم توی آب پریدن و دارن آب بازی می‌کنن. همین که خواست دوباره بره زیرآب، یاد حرف باباش افتاد که بهش گفته بود مراقب باش تمام تن و سرت زیرآب نره، چون روزه ات باطله. وای بچه‌ها چقدر حیف شد!! محمد جواد همون جا توی آب گریه‌اش گرفت، زودی از رودخونه بیرون اومد و آروم شروع کرد به گریه کردن.
دوست‌هاش که دورش جمع شده بودن، با تعجب به جواد کوچولو نگاه می‌کردن. اون سرش رو بلند کرد و با ناراحتی به دوست‌هاش گفت: باطل شد، روزه همه‌مون باطل شد، هرکدوم تون که زیرآبی رفته باشید، روزه‌تون باطله.
بچه‌ها تا این رو شنیدن، همه باهم زدن زیر گریه. چون همه‌شون زیرآبی رفته بودن.
بله عزیزهای دلم! همه پسر کوچولوها ناراحت و غمگین با لباس‌های خیسی که داشتن، راه افتادن تا برگردن به خونه‌هاشون. وقتی رسیدن کنار جاده خاکی روستا، بابای محمد جواد با موتوری که داشت از راه رسید. وقتی حال بد بچه‌ها رو دید ایستاد، به همه سلام کرد و با خنده گفت: چی شده مردهای کوچولوی روستا؟ لشکرتون شکست خورده؟ چرا ناراحتین؟ چی شده؟
همه بچه‌ها ایستادن و بی حال سلام کردن. محمد جواد کوچولو جلو اومد و با صدای پر از غصه گفت: بابا جون روزه‌هامون باطل شد! چون همه پریدیم توی آب و زیرآبی رفتیم، بخدا فراموش کرده بودم، یادم رفته بود شما چی گفته بودی!!
بابا از ته دل خنده‌اش گرفت. بچه‌ها از خنده‌های بابای محمد جواد خیلی  تعجب کرده بودن، بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد، رو کرد به بچه‌ها کرد و با صدای بلند گفت: پسرهای گلم! درسته که نباید یه آدم روزه‌دار زیرآّبی بره، ولی عزیزهای دلم اگه واقعا یادمون نباشه که روزه ایم یا این کار روزه رو باطل می‌کنه، اشکالی نداره.
الان هم همه شماها روزه‌اید. ناراحت نباشید
بچه‌ها خیلی خوشحال شدن و یه جیغ و هورای بلند کشیدن. بعد از بابای محمد جواد تشکر کردن و بدوبدو به سمت روستا رفتن.
خب پسرها و دخترهای ماه من، از این قصه لذت بردید؟ ان شاءالله روزه‌هاتون قبول باشه. تا یه شب دیگه و یه قصه ماه رمضونی دیگه، خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
9 + 6 =
*****