قصه کودکانه «دارکوب‌های مهربون و سنجاب بازیگوش»

09:55 - 1401/02/25

این قصه در پی آن است که به کودکان بیاموزد برای وارد شدن به هرجایی باید اجازه بگیرند و تا به آن‌ها اجازه داده نشده باشد حق ورود و استفاده از وسایل دیگران را ندارند.

قصه کودکانه دارکوب‌های مهربون و سنجاب بازیگوش

سلام به مهربون‌ها و بازیگوش‌های توی خونه، دخترخانم‌ها و آقاپسرهای کوچولو و با ادب، بچه‌ها حالتون چطوره؟ امیدوارم هرجا که هستین خوب و سلامت و تندرست باشین! باز با یه قصه دیگه پیش شما اومدم، امیدوارم از این قصه هم خوشتون بیاد! حالا اگه دوست دارین بریم سراغ قصه‌مون:
توی جنگلی زیبا با درخت‌های سبزو قشنگ، سه تا دارکوب روی یه درخت باهم زندگی می‌کردن، این دارکوب‌ها خیلی با هم مهربون بودن. اون‌ها هرجا که می‌خواستن برن، با هم می‌رفتن. حتی وقتی می‌خواستن غذا هم بخورن کنارهم بودن.
یه روز که مثل همیشه خورشید خانم از پشت کوه‌های بلند بیرون اومد و با نور قشنگش همه جا رو روشن کرد، دارکوب‌ها یکی یکی از خونه خودشون بیرون اومدن و به خورشید زیبا سلام کردن.
اون روز قرار بود که دارکوب‌ها برای خوردن صبحونه به کنار رودخونه برن، برای همین به طرف اونجا پرواز کردن.
وقتی رسیدن، مشغول بازی شدن که یه دفعه یه صدایی رو شنیدن! یه نفر خیلی آروم می‌گفت: کسی نیست کمکم کنه؟! کمکم کنین!
دارکوب‌ها وقتی این صدا رو شنیدن به هم نگاهی کردن، یکی از اون‌ها به بقیه دوستاش گفت: بچه‌ها به نظرتون این صدای کیه؟!
فکر ‌کنم یه حیوونی گرفتار شده و به کمک ما نیاز داره!
اون‌ها خوب به اطراف خودشون نگاه کردن. ناگهان یکی از اون‌ها با صدای بلند گفت: بچه‌ها! بچه‌ها! اینجاست!
دارکوب‌ها تا این حرف رو شنیدن، به طرف اون صدا رفتن! کمی که نزدیک شدن یه سنجاب رو دیدن که توی تله شکارچی‌ها گیر افتاده!
اون‌ها با زحمت زیاد سنجاب کوچولو رو نجات دادن. طفلکی سنجاب کوچولو حسابی زخمی شده بود. دارکوب‌ها تصمیم گرفتن تا اون رو به همراه خودشون به لونه ببرن.
چند روزی گذشت، سنجاب قصه ما هر روز بهتر و بهتر میشد تا این‌که بالأخره حالش خوب شد و تونست به راحتی راه بره. یه روز که دارکوب‌ها به همراه سنجاب کوچولو روی شاخه درخت نشسته بودن، سنجاب رو به اون‌ها کرد و گفت: اجازه میدین تا من هم پیش شما بمونم؟
دارکوب‌ها یه کمی فکر کردن و بعد از مشورت با هم گفتن: بله که میشه! سنجاب کوچولو که حسابی خوشحال شده بود به هوا پرید و از دارکوب‌ها تشکر کرد.

چند هفته‌ای که گذشت، دارکوب‌ها از بعضی از رفتارهای سنجاب کوچولو ناراحت شده بودن، آخه سنجاب کوچولو عادت نداشت وقتی وارد اتاقی میشه در بزنه یا سلام کنه، اون بدون اجازه دست به وسایل بقیه می‌زد و اون‌ها رو جا‌به‌جا می‌کرد. بعد هم که بهش می‌گفتن چرا این کارها رو انجام میدی، ناراحت میشد و سرش رو پایین می‌انداخت.
دارکوب‌ها که دیگه نمی‌تونستن این وضعیت رو تحمل کنن، تصمیم گرفتن که از جغد دانا که خیلی مهربون بود کمک بگیرن. اون‌ها ماجرا رو برای جغد دانا تعریف کردن و ازش خواستن تا بهشون کمک کنه.

یه روزی از روزها جغد دانا که به خونه دارکوب‌ها اومده بود به اتاق سنجاب کوچولو رفت و بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفت: می‌دونی دارکوب‌ها از دست تو ناراحتن؟! ببینم! تو چرا وقتی وارد اتاقی میشی اجازه نمی‌گیری؟ نمی‌دونی این بی ادبیه؟! چرا بدون اجازه دست به وسایل دیگران می‌زنی و اون‌ها رو جا‌به‌جا می‌کنی؟!
سنجاب کوچولو تا این حرف‌ها رو شنید، خیلی ناراحت شد. با گلوی پر از بغض پرسید: مگه من و دارکوب‌ها با هم دوست نیستیم؟! خب وقتی با هم دوستیم که دیگه نیاز نیست از هم اجازه بگیریم!

جغد دانا خنده‌ای کرد و گفت: درسته که شما با هم دوستین، ولی بچه با ادب اونیه که وقتی وارد جایی میشه، اجازه بگیره و سلام کنه. اگه بهش اجازه دادن وارد اتاق اون‌ها بشه و دست به وسایلشون بزنه.
سنجاب کوچولو وقتی این حرف‌ها رو شنید، یه کمی فکر کرد. بعد هم لبخندی زد و از اتاق خودش بیرون اومد. اون از دارکوب‌ها به‌خاطر اشتباهاتش عذرخواهی کرد و قول داد که دیگه اون اشتباهات رو تکرار نکنه.
بله دوست‌های مهربونم، یه دختر خانم با ادب و آقا پسر با شخصیت هیچ وقت بدون اجازه دست به وسایل بقیه دوستاش یا مامان و باباش و یا حتی خواهر و برادرش نمی‌زنه . همیشه قبل از این‌که بخواد کاری کنه، حتماً اجازه می‌گیره، مثل شما کوچولوهای ناز و خوشگلی که همیشه اجازه می‌گیرین.
خب! خب! خب! دوست‌های من این قصه هم تموم شد و هرچند دلم نمیاد ولی باید ازتون خداحافظی کنم و شما بچه‌های گلم رو به خدای مهربون بسپارم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

چند هفته‌ای که گذشت دارکوب‌ها از بعضی از رفتارهای سنجاب کوچولو ناراحت شده بودن، آخه سنجاب کوچولو عادت نداشت وقتی وارد اتاقی میشه در بزنه یا سلام کنه، اون بدون اجازه دست به وسایل بقیه می‌زد و اون‌ها رو جا‌به‌جا می‌کرد و بعد هم که بهش می‌گفتن چرا این کارها رو انجام میدی ناراحت میشد و سرش رو پایین می‌انداخت.
دارکوب‌ها که دیگه خیلی ناراحت شده بودن، یه روز با هم مشورت کردن و تصمیم گرفتن از جغد دانا که خیلی مهربون بود کمک بگیرن. اون‌ها ماجرا رو برای جغد دانا تعریف کردن و ازش خواستن تا بهشون کمک کنه...

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 2 =
*****