قصه کودکانه و آموزنده «سمیرا دختر بازیگوش خونه»

11:44 - 1401/02/22

در این قصه در پی آن هستیم که به کودکان بیاموزیم تا بدون اطلاع والدین خود کاری را انجام ندهند تا بعدا دچار گرفتاری و دردسر نشوند.

قصه کودکانه و آموزنده سمیرا دختر بازیگوش خونه

سلام به همه گل‌های خوشبو و معطر زندگی، دخترخانم‌های خوشگل و آقا پسرهای با ادب، بچه‌های گلم حالتون چطوره؟ خدا رو شکر می‌کنم که تونستم یه بار دیگه با یه قصه دیگه پیش شما بیام و چند دقیقه‌ای رو کنارتون باشم، امیدوارم از شنیدن این قصه لذت ببرین، حالا هم اگه موافقین بریم قصه رو بشنویم:
توی یه خونه قشنگ، دخترکی خوشگل و با نمک بنام سمیرا ‌همراه خونواده‌اش زندگی می‌کرد. بابای سمیرا کارمند یه اداره بود، اون دخترکوچولوش رو خیلی دوست داشت. هر روز صبح  زود به محل کارش می‌رفت و بعد ازظهر به خونه برمی‌گشت. مامانش هم که یه خانم خونه‌دار بود، مثل همه مامان‌های مهربون و دوست داشتنی صبح زود بیدار میشد و شروع به کارهای خونه می‌کرد. سمیرا کوچولو همیشه آرزو داشت تا به همه بفهمونه که چقدر مامان و باباش زحمت می‌کِشَن و سمیرا اون‌ها رو چقدر دوست داره.
اون هر روز که از خواب بیدار می‌شد، دست و صورتش رو که می‌شست و صبحونه می‌خورد، بعد به سراغ تلویزیون می‌رفت و برنامه کودک تماشا می‌کرد. اون عادت داشت هر روز چند دقیقه رو با موبایل بازی کنه، برای همین هروقت که حوصله‌اش سر می‌رفت از مامان یا باباش اجازه می‌گرفت و با گوشی موبایل اون‌ها بازی می‌کرد.
یه روز بعدازظهر که بابا تازه از محل کارش به خونه اومده بود، سمیرا گوشی اون رو گرفت و مثل همیشه مشغول بازی با موبایل شد، چند لحظه‌ای که گذشت فکری به ذهنش رسید. اون همین‌طور که مشغول بازی بود، دوربین گوشی رو روشن کرد و از بابایی که داشت توی شستن ظرف‌ها به مامانی کمک می‌کرد عکس و فیلم گرفت. بعد هم گوشی رو یه گوشه‌ای گذاشت و مشغول بازی با اسباب بازی‌هاش شد.
همین‌جور که داشت بازی می‌کرد، تلفن خونه به صدا در اومد. سمیرا با عجله به ‌طرف تلفن رفت، قبل از این‌که مامانش گوشی رو برداره، اون گوشی رو برداشت. بعد هم با خنده‌ و شادی به‌طرف باباش رفت و گفت: بابایی! باباجونم! بیدار شو! یکی از همکارهات باهات کار داره، یه کار خیلی فوری!
بابا که تازه خوابش برده بود، با شنیدن صدای سمیرا چشماش رو باز کرد، از جاش بلند شد و به طرف تلفن اومد. بعد از چند لحظه گوشی رو قطع کرد و با عجله به‌طرف موبایلش رفت. بابای بیچاره تا چشمش به گوشی‌ افتاد، رنگ صورتش مثل گچ سفید شد.
ای وای! سمیرا عکس‌های بابا رو برای همه همکا‌رهاش فرستاده بود. کاری که بابا رو خیلی ناراحت می‌کرد. بابا از سمیرا پرسید: تو این فیلم‌ها و عکس‌ها رو گرفتی؟!
سمیرا لبخندی زد و گفت: بله بابایی!
بابا که حسابی عصبانی شده بود پرسید: تو چرا به من چیزی نگفتی! کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!
سمیرا که یه ذره ترسیده بود، سرش رو پایین انداخت و شروع به گریه کرد و خیلی آروم گفت: راستش من می‌خواستم به همه نشون بدم که شما چقدر زحمت می‌کشین و من و مامانی رو چقدر دوست دارین!
بابا: آخه با گرفتن عکس و فیلم از کارهای من می‌خواستی این رو به همه بگی؟! تو نمی‌دونی با این کار چقدر من خجالت می‌کشم! نمی‌دونی ممکنه همکارهام با دیدن اون عکس و فیلم‌ها من رو مسخره کنن؟
بابا به طرف دختر مهربونش اومد و با دو تا دستش اشک‌های سمیرا رو پاک کرد و دختر کوچولوش رو بغل کرد، بعد هم لبخندی زد و اون رو بوسید، بعد هم گفت: دخترم باید همیشه یادت باشه که ممکنه کاری به نظر تو خوب و عالی بیاد، اما خوب نباشه، بهتره که قبل از انجام اون حتماً مشورت کنی و اجازه بگیری. شاید من نخوام که دیگران بدونن من توی خونه دارم به مامانت کمک می‌کنم یا با تو بازی می‌کنم!
سمیرا که این حرف‌ها رو شنید یه کمی فکر کرد ودر حالی که هنوز توی بغل باباش بود صورت بابایی رو بوسید و با صدای خیلی آرومی گفت: باباجون من شما رو خیلی دوست دارم و از این به بعد هیچ کاری رو بدون اطلاع شما انجام نمیدم.
بله بچه‌ها بعضی از ما می‌خوایم کاری کنیم که بقیه رو خوشحال کنیم، اما چون از همه چی خبر نداریم، حسابی ناراحتشون می‌کنیم. پس بهتره که قبل از هرکاری، از بزرگ‌ترها اجازه بگیریم تا بعدا مثل سمیرا خرابکاری نکنیم.
خب بچه‌ها قصه چطور بود، ازش لذت بردین؟ خوشتون اومد؟ خدا رو شکر!
حالا هم مثل هرشب من با همه شما خداحافظی می‌کنم و شما رو به خدای بزرگ و مهربون می‌سپارم.
بچه‌های مهربون خدانگهدار

یه روز بعدازظهر که بابا تازه از محل کارش به خونه اومده بود، سمیرا گوشی اون رو گرفت و مثل همیشه مشغول بازی با موبایل شد، چند لحظه‌ای که گذشت فکری به ذهنش رسید. اون همین‌طور که مشغول بازی بود، دوربین گوشی رو روشن کرد و از بابایی که داشت توی شستن ظرف‌ها به مامانی کمک می‌کرد عکس و فیلم گرفت. بعد هم گوشی رو یه گوشه‌ای گذاشت و مشغول بازی با اسباب بازی‌هاش شد.
حدود یه ساعتی که گذشت ناگهان گوشی تلفن خونه به صدا در اومد. سمیرا با عجله به‌طرف تلفن رفت و قبل از این‌که مامانش گوشی رو برداره، اون گوشی رو برداشت. بعد هم با خنده‌ و شادی به‌طرف باباش رفت و گفت: بابایی! باباجونم! بیدار شو! یکی از همکارهات کارِت داره... میگه خیلی فوریِ!...

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 6 =
*****