قصه شب | همسفر آشر

17:12 - 1401/04/26

قصه جذاب و شنیدنی مردی یهودی که در سفری کوتاه همراه امیرالمومنین می‌شود و با اتفاقی عجیب با ایشان آشنا می‌گردد و اسلام می آورد، هدف از این داستان بیان فضائل و مناقب حضرت امیر علیه السلام است.

فضائل و مناقب حضرت علی علیه السلام |

سلام ما به روزهای خدا / به خنده‌های رو لب بچه‌ها

عید غدیر تو راهه و پرشده / عطر گل و فرشته توی دل‌ها

سلام و صد سلام به دختر و پسرهای گلم که صورت‌هاشون مثل ماه و چشم‌هاشون عین ستاره توی آسمون بزرگ و قشنگ کشور عزیزمون ایران می‌درخشه، درست مثل این شب‌ها و روزهای پر از شادی و سرور، روز و شب‌های باقی مونده به عید غدیر، عید امامت و ولایت، امیدوارم همه شما دوست‌های خوبم، دل‌هاتون پر باشه از شکوفه‌های خوشبوی خوشحالی و دوست داشتن امام علی علیه‌السلام .

می‌دونم که حسابی منتظر قصه امشب هستین، پس معطلتون نمی‌کنم، بریم تا با هم قصه امشب رو بشنویم و لذت ببریم .

"آشر" یه مرد یهودی عاقل و با ایمان بود. پیامبر یهودی‌ها حضرت موسی علیه‌السلام هستن و کتاب آسمانی‌شون هم توراته .

آشر، بیشتر روزها و شب‌ها در راه بود. اون از شهری به شهر دیگه با پای پیاده سفر می‌کرد. یه کوله پشتی کوچولو داشت که توش یه مقدار نون و خرما و چیزهای دیگه بود، اون توی صندوقچه دلش اسراری داشت که هیچ‌کسی از اون‌ها خبر نداشت. آشر کلمات و حرف‌هایی رو بلد بود که می‌تونست باهاشون کارهای عجیب  وغریبی انجام بده، همه این‌ها رو هم از بزرگان دین یهودی یاد گرفته بود.

روزی از روزها که شعله‌های آتشین گرما از آسمون به زمین می‌بارید، آشر زیر یه سایه درخت کنار یه چشمه زلال استراحت می‌کرد تا خستگیش در بره و بتونه سفرش رو ادامه بده. همین‌طور که چرت میزد، از لای چشم‌های نیمه بازش دید یه نفر از دور بهش نزدیک میشه. چشم‌هاش رو بست و توجهی نکرد. مرد به آشر رسید، دست و صورتش رو توی آب خنک چشمه شست، بعد با صدایی مهربون و بلند سلام کرد، آشر چشم‌هاش رو باز کرد و نشست و جواب سلامش رو داد.

خیلی از خنده روی لب‌های مرد و صورت پر از مهر و محبتش خوشش اومده بود. برای همین ازش خواست تا با هم سفر رو ادامه بدن.

اون‌ها رفتن و رفتن تا به یه رودخونه بزرگ و خروشان رسیدن. آشر تو یه چشم به هم زدن زیراندازش رو پهن کرد، زیرلب وردی گفت و سوار بر گلیمش از روی آب رد شد، خیلی عجیب بود، می‌دونم شما هم مثل من دوست دارید بدونید اون ورد چی بوده!! پس یه ذره صبر کنید تا ادامه قصه رو بشنویم، شاید خود قصه به ما بگه!!

مرد یهودی وقتی رسید اون‌طرف رودخونه با غرور صدا زد و گفت: آهای مرد غریبه،  اگر اون چیزهایی که من می‌دونستم رو توهم بلد بودی، حتما مثل من، راحت از آب رد میشدی.

مرد لبخندی زد، برای اینکه صداش از لا به لای شر شر آب به گوش همسفرش برسه، با صدای بلند گفت: همون‌جا سرجات بمون، تکون نخور

بعد اشاره‌ای به آب کرد، آب رودخونه مثل سنگ سفت  و محکم شد، موج‌های آب همون بالا خشکشون زد و قطره‌های توی هوا همون بالا موندن، همه جا ساکت شد و مرد غریبه جلوی چشم‌های تعجب کرده آشر، آروم از رودخونه رد شد.

مرد یهودی دهنش باز مونده بود و حرفی نمیزد، وقتی آخرین قدم مرد به اونطرف رودخونه رسید، دوباره آب به حالت اولش برگشت.

آشر یهودی که از این اتفاق عجیب شگفت زده شده بود، خودش رو روی پاهای مرد غریبه انداخت و با صدای لرزون و بریده بریده پرسید: تو کی هستی، خواهش می‌کنم به من بگو، چطور تونستی آب رو مثل سنگ کنی، به من بگو!

همسفر آشر با چشمانی مهربان و آرام گفت: اول تو بگو چطور تونستی از رودخونه به راحتی رد بشی؟ اون کلمات و وردی که زیرلب گفتی چی بود؟

مرد یهودی: من خدا رو به بزرگترین و بالاترین اسمش صدا زدم

مرد غریبه: چه اسمی؟ کدوم اسم بزرگترین اسم خداست که تو اون رو صدا زدی؟

آشر همین طور که روی زمین افتاده بود و به چشم‌های مهربون مرد با تعجب نگاه می‌کرد گفت: اسم جانشین حضرت محمد، من خدا رو با اون اسم صدا زدم تا به من کمک کنه از رودخونه رد بشم.

مرد چند لحظه سکوت کرد، بعد همین طور که دست‌های آشر رو گرفته بود و از زمین بلند می‌کرد گفت: من همون جانشین  و وصی حضرت محمد هستم.

آشر تا امیرالمومنین امام علی علیه‌السلام رو شناخت، مسلمون شد و تا آخرعمر از دوست‌های خوب حضرت علی علیه‌السلام شد.

بله عزیزهای دلم این تازه یه ذره کوچیک از کارهای عجیب و قصه‌های واقعی و شنیدنی امام علی علیه‌السلام بود که نشون از بزرگی و مهربونی امام ماست.

امیدوارم شما هم مثل من از داستان آشر یهودی لذت برده باشید. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا نگهدار.

(مدینه المعاجز،ج1ص43،ح290)
 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 5 =
*****