قصه شب | امتحان تنوری

13:31 - 1401/07/21

داستانی مشهور از محک خوردن یکی از یاران امام صادق علیه السلام با آتش تنور گفته شده است که در این قصه ویژگی اطاعت پذیری و ولایت مداری با زبانی کودکانه بیان می‌شود.

قصه

قصه شب | سلام و شب بخیر به تموم دخترخانم‌ها و آقا پسرهای مهربونم 

ماه ربیع الاول میون آسمون می‌درخشه و ستاره‌های شادی مثل ریسه‌های قشنگ و پرنور، آسمون امشب رو چراغونی کردن. به به که چه‌قدر امشب دل امام زمان شاده! آخه امشب شب تولد حضرت محمد و امام صادقه؛ یه شب و دوتا تولد؛ دیگه چی از این بهتر؟! من می‌خوام امشب براتون یه قصه قشنگ از امام ششم تعریف کنم؛ پس خوب گوش بدید و حواستون به قصه باشه.

نماز ظهر و عصر تازه تموم شده بود. نماز گزارها یکی یکی از در مسجد پیامبر خارج می‌شدن و هر کدوم به سمتی می‌رفتن. بین همه نمازگزارها یه نفر بود که از راه خیلی دوری اومده بود؛ از یه جای دور با یه خبر مهم. توی دلش پر از خوشحالی و ذوق و شوق بود. "سَهل خراسانی" یکی از دوستان و یاران قدیمی امام صادق علیه‌السلام بود که از ایران برای دیدن امام ششم اومده بود تا یه خبر مهم رو برسونه.

خورشید گرم و سوزان میون آسمون آبی مثل یه گلوله آتیش شعله‌ور بود. صدای گنجیشک‌های کوچولو از بین درخت‌های خرما به گوش می‌رسید. سهل با سرعت، کوچه‌ها رو یکی بعد از دیگری پشت سر می‌ذاشت تا هرچه زودتر خودش رو به امام برسونه. دیگه نمی‌تونست صبر کنه. دلش پر می‌زد برای دیدن صورت نورانی امام مهربونش. با نفس نفس زدن بالاخره رسید به در خونه امام جعفر صادق. در زد. همین که خادم امام در رو باز کرد، سهل اجازه خواست تا امام رو ببینه. چند دقیقه بعد روبه‌روی حضرت صادق علیه السلام توی اتاق نشست. بعد از پذیرایی و احوال پرسی، با ادب رو به امام کرد و گفت: «باورم نمی‌شه یه بار دیگه روبه‌روی شما نشستم. خدا رو شکر تونستم دوباره شما رو ببینم. آقا جان! یه خبر مهم براتون دارم. مردم شهر من، شما رو خیلی دوست دارن؛ وقتی فهمیدن می‌خوام به دیدن شما بیام، خواهش کردن تا از شما بخوام به شهر ما بیایید. ما می‌تونیم با فرماندهی شما به جنگ دشمنان شیعیان بریم.»

حضرت صادق نگاهی به چشم‌های پر از ذوق و شوق سهل کردن. چند لحظه با سکوت سرشون رو پایین انداختن. بعد رو به سهل گفتن: «خداحفظت کنه سهل!»

ولی این جواب سوال نبود، مرد خراسانی منتظر بود امام ششم بلافاصله خوشحال بشن، اما هیچ نشونه‌ای از شوق و شادی توی چشم‌های حضرت پیدا نبود. انگار اصلا حرف‌های سهل رو نشنیده بودن. خواست دوباره از خراسان و سربازهای قوی و دوستان امام صحبت کنه که چه‌قدر منتظر اومدن ایشون هستن؛ که حضرت صادق خادم رو صدا زدن و گفتن: «لطفا تنور رو روشن کن» چند دقیقه بعد با صدای ترق تروق چوب‌های آتیش گرفته، شعله‌های زرد و نارنجی از داخل تنور زبونه می‌کشید و به هوا می‌رفت. سهل، متعجب به تنور نگاه می‌کرد، که یهو حضرت صادق گفتن: «سهل، بلند شو و برو توی تنور! مرد خراسانی تا این حرف رو شنید، از ترس زبونش بند اومد. نگاهی به شعله‌ها کرد، آب دهنش رو قورت داد و گفت: «من، من، آآآآآتیش؟!! آخه، چرا؟ آقا جان! ببخشید، حرف بدی زدم؟ چرا باید برم توی آتیش؟»

حضرت نگاهی به چشم‌های وحشت زده سهل کردن و چیزی نگفتن. سکوت امام تمام اتاق رو پر کرده بود که صدای در خونه بلند شد. خادم در رو باز کرد، هارون مکّی بود؛ یکی دیگه از دوستان و شیعیان امام صادق. جلو اومد و سلام کرد. همین که خواست بشینه، امام ازش خواستن بره توی تنور. بچه‌ها باورتون نمیشه، ولی هارون بدون اینکه بترسه یا حتی یک کلمه حرف بزنه و دلیل این کار رو بپرسه، بلافاصله رفت و نشست توی تنور. سهل با خودش می‌گفت: «خدای من! یعنی داره چه اتفاقی می‌افته؟ چرا امام ششم به این مرد این طور دستوری دادن؟ الآنه که تمام بدنش بسوزه و خاکستر بشه؛ آخه چرا؟؟»

امام صادق خیلی آروم و خونسرد از سهل، حال و احوال مردم خراسان و خبرهای شهرها و روستاها رو می‌پرسیدن؛ انگار نه انگار کسی بین اون همه آتیشه. سهل خیلی نگران، زیرچشمی به تنور نگاه می‌کرد و جواب می‌داد. چند دقیقه‌ای گذشت تا اینکه صبرش تموم شد و گفت: «آقا جان! سوخت؛ خاکستر شد؛ بریم به دادش برسیم!» امام صادق که این حال سهل رو دیدن، گفتن: «حالا برو و ببین، بلندشو برو سهل، بلندشو!»

سهل خراسانی، بدو بدو خودش رو به تنور پر آتیش رسوند ولی چیزی رو که می‌دید، باور نمی‌کرد. به خواست خدا و به خاطر اطاعت دستور امام، هارون وسط آتیش نشسته بود، ولی اصلا نسوخته بود؛ حتی لباس‌هاش هم سالم بودن.

سهل داشت با تعجب و صورتی خیس از عرق به هارون نگاه می‌کرد، که امام ششم گفتن: «سهل خراسانی، دیدی؟ حالا بگو چند نفر از اون مردمی که گفتی منتظر من هستن، حرف من رو بدون اما و اگر و بهونه اطاعت می‌کنن؟ چندتا سرباز هست که بدون ترس و بلافاصله اگر کاری ازشون خواستم، انجام بدن؟ چندتا مثل هارون توی شهر شما هست؟»

سهل برگشت و نشست، تازه فهمید این اتفاقات، همه یه امتحان بوده؛ امتحان گوش به فرمان امام بودن. سرش پایین بود و خجالت می‌کشید. بعد از لحظاتی سربلند کرد و گفت: «هیچ کس آقا جان! هیچ کدوم از مردمی که گفتم می‌خوان با فرماندهی شما به جنگ ظلم برن، مثل هارون نیستن. من اشتباه کردم. جواب سوال‌هامو گرفتم. ببخشید آقا!»

بله بچه‌ها! سهل از اون روز درس بزرگی گرفت. اون فهمید که سرباز امام شدن، گوش به فرمان بودن می‌خواد. هارون چون می‌دونست هر دستوری که حضرت صادق می‌دن دستور خداست و هیچ ضرری براش نداره، زود انجام داد و نسوخت. شیعه واقعی یعنی همین. ما هم باید برای امام زمانمون مثل هارون باشیم.

امیدوارم از این قصه هم لذت برده باشید. تا یه شب دیگه و یه قصه ی دیگه همه‌تون رو به خدای بزرگ و مهربون می‌سپارم، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 14 =
*****