در این قصه به کودکان آموخته میشود که در کارها کمی صبور باشند. همچنین بدون اجازه به وسایل دیگران دست نزنند. کودک باید بداند که با کمی صبر و تحمل به خواستههای خودش خواهد رسید.
![قصه شب | «کاشکی مبینا یه کمی صبر میکرد» قصه شب | «کاشکی مبینا یه کمی صبر میکرد»](https://btid.org/sites/default/files/media/image/mbyn_w_sr_2.jpg)
به نام خدا | سلام به گلپونههای خوش عطر و بوی باغ زندگی. دخترها و پسرهای باهوش و زرنگ توی خونه. خدا رو شکر که باز هم تونستم با یه قصه دیگه، پیش شما بیام. راستی عزیزای دلم! حالتون خوبه؟ سرحال هستین؟ انشاءالله هر کجا که هستین، تندرست و سلامت باشین.
امشب میخوام قصه «کاشکی مبینا یه کمی صبر میکرد» رو براتون تعریف کنیم.
جشن تولد آبجیسارا نزدیک بود. بابا بادکنکهای رنگارنگ زیادی رو باد کرده بود. مبینا و مامان به کمک همدیگه مشغول نصب بادکنکها و کاغذهای رنگی به در و دیوار اتاق بودن. سارا هنوز از مدرسه نیومده بود. اون کلاس سوم بود و از مبینا چهار سال بزرگتر بود.
مامان همونطور که مشغول کار بود، رو به بابا کرد و گفت: راستی مسعود، اون چیزی رو که گفته بودم رو از مغازه تحویل گرفتی یا باز هم یادت رفت؟!
بابا: نه خانم جوون! این دفعه دیگه یادم موند. رفتم و گرفتمش.
مامان: اشتباه که نگرفتی، مطمئنی همونی که گفته بودم و تحویل گرفتی؟!
بابا از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با یه کارتن زیبای مستطیلیشکل وارد اتاق شد و گفت: بفرمایید! این هم از سفارش شما!
مامان که چشمش به کادو افتاد، آروم چسبهاش و باز کرد و یه پیراهن گُلگُلی و خیلی زیبا رو از داخل کارتن بیرون آورد.
مامان: به به... ببین چه لباس قشنگی انتخاب کردم.
مبینا که چشمش به اون لباس افتاد، خیلی دلش میخواست تا یه بار اونو بپوشه؛ ولی نمیشد؛ چون اون لباس آبجیسارا بود. همینطور که مبینا به لباس خیره شده بود، یه دفعه مامان گفت: مبینا! میبینی چه لباس قشنگیه؟ خوشت اومد؟
مبینا: بله مامان جون! خوش به حال آبجیسارا! چه لباس قشنگی براش خریدین!
مامان که این حرف رو شنید، خم شد و مبینا رو بوسید. بعد هم پیراهن رو تا کرد و داخل همون جعبه مستطیلی شکل قرار داد و دوباره چسبهای اونو چسبوند.
ظهر که شد، سارا با ذوق و شوق فراوون از مدرسه اومد. وقتی وارد اتاق شد و چشمش به بادکنکها افتاد، با خوشحالی یه دادی زد و خندید. بعد هم به طرف مامان و بابا رفت و ازشون تشکر کرد. شب که شد، بابابزرگ و مادربزرگ، به همراه دایی و عمو و خاله اومدن جشن تولد آبجب سارا. همه با هم یه جشن تولد حسابی گرفتن.
سارا لباسی که مامان و بابا براش خریده بودن رو تنش کرد و جلوی آیینه اتاقش ایستاد.
مبینا که اون لباس رو خیلی دوست داشت، به سارا گفت: سارا میشه بذاری من هم یه بار لباستو بپوشم؟
سارا: نخیر! معلومه که نمیشه! اینو مامان و بابا برای من خریدن! تازه اون برات بزرگه.
مبینا از شنیدن این حرف سارا خیلی ناراحت شد و رفت.
صبح وقتی همه برای صبحونه بیدار شدن، مامان به اتاق مبینا کوچولو رفت و اونو بیدار کرد. دختر کوچولوی قصه ما، از اتاقش بیرون اومد و صورت خوشگلشو شست و صبحونشو خورد. سارا هم بعد از خوردن صبحوونه، در کمد خودش رو باز کرد تا لباس مدرسهاشو از داخل اون برداره. اون به پیراهن نوش هم یه نگاهی کرد و بعد باعجله در کمد رو بست و به مدرسه رفت.
همین که سارا رفت، مبینا آروم در کمد سارا رو باز کرد و لباس نو رو برداشت پوشید و رفت جلوی آیینه. خیلی قشنگ شده بود؛ ولی حیف که براش بزرگ بود. توی اتاق مشغول بازی با پیراهن بود که ناگهان یه اتفاقی افتاد.
بچهها به نظرتون چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
گوشه لباس به تختخواب گیر کرد و پاره شد.
مبینا سریع لباس رو توی کمد گذاشت و از اتاق بیرون رفت. وقتی سارا از مدرسه اومد، رفت سراغ کمدش؛ اما متوجه شد که گوشه لباسش پاره شده. مامان وقتی لباس پاره رو دید، لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره، میخواستم مثل این لباس برای مبینا هم بخرم، اما معلومه که جنس خوبی نداره.
مبینا که این رو شنید، خیلی ناراحت شد. آخه اگه فقط یکی دو روز صبر میکرد یا بعد از اینکه لباس رو پوشید و پاره شد، راستشو به مامان و باباش میگفت، الان یه پیراهن خوشگل داشت. اون فهمید که خیلی وقتها عجله کردن و صبر نکردن، کارها رو خراب میکنه.
خب عزیزای دلم! بچههای راستگو و باادبم! قصه مبینا کوچولو هم تموم شد.
راستی بگین ببینم اگه شما به جای مبینا بودین، چیکار میکردین؟ راستشو میگفتین یا مثل مبینا ساکت میموندین؟ یا از همون اول بدون اجازه سراغ کمد دیگران نمیرفتین؟
عزیزای خوشاخلاق و مهربونم! تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا یار و نگهدارتون.