این قصه به کودکان آموزش میدهد که نباید هر حرفی را بزنند. شاید بهخاطر گفتن حرفی آبروی کسی از بین برود.
قصه شب | بسمه تعالی
سلام مثل بهاره / گل و شـکوفـه داره
بوی قشنگ دوستی / همراه خود مـیـاره
وقتی سلام تو میدی / شاپرکا میخندن
بال هاشونو برامون / وا میکنن میبندن
گوش بده باز میخونن / پرندههای زیبا
با چه چه و با جیک جیک / سلام میدن به گلها
سلام بچهها، چطوره حالتون؟ خوبین؟ سر حالین؟
باز با یه قصه دیگه پیش شما اومدم، امیدوارم از این قصه هم لذت ببرین!
قصه امروز ما در مورد یه پسر کوچولوی مهربون و شیطونه. حالا اگه دوست دارین بریم سراغ قصه:
«پارسا» یه پسر خنده رو بود که همیشه و همهجا دوست داشت بازی کنه. پارسا کوچولو حتی یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، همیشه و همه جا به فکر بازی و بازیگوشی بود. پسر کوچولوی قصه ما هیچ دوستی نداشت، آخه هیچکدوم از بچههای کلاس دوست نداشتن باهاش دوست بشن و بازی کنن. میدونین چرا؟!
آخه اون یه عادت خیلی بد داشت! پارسا همیشه عادت داشت اتفاقی که میشنید یا میدید رو برای دیگران تعریف کنه، اصلا هم به این فکر نمیکرد که با این کارش چه اتفاقی برای دیگران میافته. هرچقدر که بقیه بهش میگفتن این کار باعث از بین رفتن آبروی دیگران میشه، هیچ فایدهای نداشت.
یه روز که همه بچهها منتظر آقا معلم بودن، یکی از بچهها از جای خودش بلند شد تا تخته کلاس رو پاک کنه، اما یه دفعه دستش به بطری آبی که روی میزش بود خورد و روی زمین افتاد. تموم آب بطری روی زمین ریخت، کف کلاس خیسِ خیس شد.
چند لحظهای که گذشت، معلم وارد کلاس شد و به بچهها سلام کرد. بچهها هم که مثل همیشه به احترام معلمشون از جا بلند شده بودن، سلام کردن.
پارسا که انگار منتظر اومدن آقای معلم بود، بدون اینکه ازش سؤالی بشه گفت: آقا اجازه! صدرا بطری آب رو روی زمین انداخت و کلاس رو خیس کرد.
صدرا حسابی از این حرف خجالت کشید، اون سرش رو پایین انداخت و تموم ماجرا رو تعریف کرد.
چند روز بعد وقتی همه بچههای کلاس مشغول ورزش کردن بودن، پارسا یه گوشه نشسته بود، چون کسی باهاش بازی نمیکرد، یه دفعه یکی از بچهها ضربه محکمی به توپ زد، توپ با شدت به شکم علی خورد و روی زمین افتاد. پارسا که این صحنه رو دید، سریع از جاش بلند شد، به طرف اتاق معلم رفت و ماجرا رو گفت.
چند روزی از این ماجرا گذشت. یه روز که آقای معلم مشغول قدم زدن توی حیاط مدرسه بود، چشمش به پارسا افتاد که یه گوشهای نشسته بود.
بهطرفش رفت و ازش پرسید: پارسا! تا حالا فکر کردی چرا خیلی از بچهها دوست ندارن باهات بازی کنن و همیشه تنهایی؟ اصلا میدونی زنگ ورزش چرا کسی حاضر نیست تو رو به عنوان یار خودش انتخاب کنه؟
پارسا: آره! اونها به من حسودی میکنن؛ چون مثل من باهوش و زرنگ نیستن.
معلم که تعجب کرده بود گفت: زرنگ!!!
پارسا: بله آخه همیشه وقتی اتفاقی میافته، من زودتر از بقیه متوجه میشم و اون رو به دیگران اطلاع میدم.
معلم: اما این همیشه نشونه زرنگی و باهوشی نیست، گاهی خبر دادن بعضی از چیزها باعث میشه آبروی یه نفر از بره، اونوقت از این کار خیلی ناراحت میشه. ببینم! اگه تو یه روز کاری بکنی که دوست نداشته باشی کسی ازش باخبر بشه، اما یکی از بچهها زودتر از تو این خبر رو به مامان و بابات بده ناراحت نمیشی؟ اگه تو با یکی از بچهها شوخی کنی، ولی یکی دیگه از بچهها فکر کنه که تو دعوا میکنی و سریع به مدیر خبر بده، ناراحت نمیشی؟ پارسا جان! گاهی انسان باید رازدار باشه، سعی کنه اگه جایی اتفاقی افتاد اون رو نادیده بگیره. پسر گلم! خدای بزرگ به همه ما یه درس خوب داده، اون درس اینه که ما همیشه رازدار خوبی باشیم. خود خدا وقتی از کسی عیبی میبینه، اون رو میپوشونه تا کسی متوجه نشه. به همین خاطر به خدا میگن ستارُالعیوب.
پارسا که تازه متوجه شده بود تا الآن چقدر اشتباه میکرده، تصمیم گرفت تا همیشه قبل از اینکه بخواد خبری رو بده، خوب به اون فکر کنه تا باعث نشه آبروی کسی از بین بره.
خب این قصه هم به پایان رسید. راستی بچهها! همه ما باید قبلش به کارها و رفتارهامون فکر کنیم که کار درست و خوب انجام بدیم و خدایی نکرده مثل پارسا کوچولو کاری نکنیم که آبروی کسی بره؟ باید خوب به رفتارمون دقت کنیم تا کسی رو ناراحت نکنیم. امیدوارم که از این قصه درس خوبی گرفته باشین.
حالا هم اگه اجازه بدین با همه شما عزیزهای دلم خداحافظی میکنم، تا قصه دیگه همه شما رو به خدای بزرگ و دوست داشتنی میسپارم.
دست علی یارتون / خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه / امید دیدارتون