-داستان ولادت مولای متقیان براساس کتاب منتهیآلامال به مناسبت میلاد امیرالمومنین علیهالسلام، هدف از قصه آشنایی کودک با معجزه ولادت امام اول شیعیان است.
به نام خدای مهربون | داستان ولادت مولای متقیان
سلام و شب بخیر به بچههای دوست داشتنی، عیدتون مبارک، عید داریم اون هم چه عیدی، جشن تولد، اون هم چه جشن تولدی، آسمون دلها چراغونیه و هر طرف که میبینی لبها خندونه؛ چرا شاد نباشیم؟ چرا نخندیم و جشن نگیریم؟ آخه تولد پاکترین و مهربونترین بابای دنیاست؛ بابایی که حرم نورانی و قشنگش توی شهر نجفه؛ یه حیاط بزرگ داره و یه ایوون طلایی؛ بله بچهها! امشب، شب تولد امیرالمومنین، امام علی علیهالسلامه؛ امام اول ما شیعیان که ماجراهای عجیب و زیادی از وقتی که به دنیا اومدن، تا وقت شهادتشون اتفاق افتاد؛ اصلا میخوایید به خاطر امشب، داستان عجیب به دنیا اومدن امام علی رو براتون تعریف کنم؟ باشه، پس خوب گوش بدید:
حدود 1400 سال قبل، شهر مکه، یه شهر کوچیک، ولی شلوغ و مهم بود که توی راه کاروانها و بازرگانها قرار گرفته بود. اونا به این شهر میاومدن و چیزهای مختلفی خرید و فروش میکردن؛ اون هم به خاطر وجود کعبه؛ البته! اون زمانها هنوز اسلام وجود نداشت؛ مردم مکه، بت پرست بودن؛ اونا برای خودشون با سنگ و چوب، یا حتی خوراکیها، بت میساختن و به جای خدای بزرگ و مهربون اونها رو میپرستیدن؛ جلوشون سجده میکردن و از اونها برای مشکلاتشون کمک میخواستن؛ یه کار غلط و اشتباه که حیله شیطون بدجنس بود؛ همهجا پر شده بود از همین بتهای ریز و درشت، حتی توی کعبه.
فاطمه بنت اسد، یه خانم خداپرست و با ایمان بود که از این بتهای سنگی و چوبی، خیلی بدش میاومد؛ اون میدونست که صاحب همه این دنیا، خدای بزرگه؛ پس نباید جلوی هیچ چیزی غیراز خدای مهربون سجده کرد .
همسر فاطمه که اون هم با ایمان و خداپرست بود، مرد مهربونی به اسم ابوطالب بود؛ این زن و شوهر پاک و باخدا، چندتا بچه داشتن؛ اما فاطمه بنت اسد باز هم آرزو داشت که خدا بهش یه بچه سالم و پاک هدیه بده؛ برای همین بیشتر وقتها کنار کعبه دعا میکرد؛
سی سال قبل از این ماجرا، وقتی فاطمه بنت اسد خبردار شد که پیامبر ما به دنیا اومدن، خیلی خوشحال شد؛ وقتی صورت زیبا و نورانی حضرت محمد رو دید، خدا رو شکر کرد؛ اما توی دلش به خدا میگفت: خدایا! ای کاش منم یه بچه پاک و دوست داشتنی، مثل محمد داشتم. کاش منم دوباره مادر میشدم، خدایا شکرت که پسری به این خوبی توی شهر مکه به دنیا اومده، خوش به حال مادرش.
اما انگار کسی توی دلش میگفت که خدا به تو هم یه پسر پاک و شجاع هدیه میده.
یه روز وقتی ابوطالب از کار به خونه برگشت، فاطمه جلو اومد، سلام کرد و با خوشحالی گفت: ابوطالب! ابوطالب! یه خبر خوب دارم؛ هدیه خدا توی راهه؟ من دارم مادر میشم، تو دوباره داری بابا میشی؛ خدا داره به ما یه بچه هدیه میده.
جناب ابوطالب که خیلی خوشحال شده بود، لبخندی زد و خدا رو شکر کرد.
بله بچهها! ماهها پشت سر هم اومدن و رفتن؛ تا اینکه یه روز فاطمه بنت اسد، احساس کرد که وقت به دنیا اومدن بچه رسیده؛ یه صدایی توی قلبش راهنماییش کرد تا به طرف کعبه بره و از خدا کمک بخواد، انگار فاطمه باید این پسر رو توی کعبه به دنیا میآورد.
فاطمه درد زیادی میکشید؛ صورتش عرق کرده بود و از خدا کمک میخواست؛ ولی نمیدونست چرا باید بره اونجا، آخه کعبه که جای به دنیا اومدن بچهها نبود. اون آروم آروم خودش رو به کعبه رسوند؛ فاطمه کنار دیوار خونه خدا ایستاد؛ دیگه نمیتونست درد رو تحمل کنه که یهو یه صدای لرزشی از دیوار کعبه بلند شد؛ سنگهای توی دیوار تکونی خوردن و ترک برداشتن؛ خاکها از لابهلای سنگها روی زمین میریخت، همه مردم دست از کارهاشون کشیده بودن و با دهن باز به اتفاق باورنکردنی نگاه میکردن؛ فاطمه هم تعجب کرده بود، یعنی داشت چه اتفاقی میافتاد؟
وقتی شکاف دیوار کاملا باز شد، باز همون صدای زیبا گفت: برو فاطمه، از شکاف دیوار برو داخل، برو به درون کعبه.
فاطمه با ترس از بین دیوار باز شده داخل رفت؛ بلافاصله دیوار دوباره بسته شد؛ همه میخواستن ببینن چی به سر فاطمه بنت اسد اومده، ولی قفل در خونه خدا اصلا باز نمیشد.
سه روز گذشت وهمهجا خبر این ماجرای عجیب پیچیده بود؛ تمام شهر نگران همسر ابوطالب بودن که ناگهان دوباره دیوار کعبه از همون جای قبل باز شد؛ فاطمه با یه پسر کوچولو و زیبا که مثل خورشیدِ گرم و نورانی توی بغل مادرش میدرخشید، بیرون اومد. پسری با یه صورت دوست داشتنی و چشمهای پر از مهربونی، دیوار دوباره بسته شد ولی جای اون ترک تا همیشه باقی موند؛ حتی الان هم هرکسی به زیارت کعبه میره؛ میتونه جای اون ترک رو روی دیوار خونه خدا ببینه!!
فاطمه با لبخندی روی لب، پسرش رو محکم به بغل گرفته بود که همون صدا توی قلبش گفت: فاطمه! اسم این پسر رو علی بذار؛ علی یکی از اسمهای خداست؛ ما به اون علمهای زیادی رو یاد دادیم؛ علی اولین کسیه که روی پشت بام کعبه اذان میگه، این پسر تمام بتها رو میشکنه و با کفر و شرک مبارزه میکنه. او امام و جانشین مردم، بعد از پیامبر قرار داده شده؛ خوش به حال کسی که این پسر رو دوست داشته باشه؛ وای به حال کسی که با او دشمن باشه.
با این صحبتها قلب فاطمه خیلی خوشحال شد؛ اون فهمید که نوزادش یه پسر معمولی نیست، بلکه بعد از پیامبر، بهترین مرد دنیاست.
بله دوستهای خوبم! اینم از داستان تولد امام علی علیهالسلام، یه بار دیگه این روزها و شبهای قشنگ رو به همه شما و باباهای مهربونتون تبریک میگم؛ تا یه شب قشنگ و قصههای پرماجرای دیگه، خدانگهدار.