قصه شب «درس زیبای مرد باغبون به پسرهایش»، داستان مرد باغبانی است که تصمیم میگیرد با یک پیشنهاد، قناعت و طمع را به فرزندان خود آموزش دهد.
![قصه شب | « درس زیبای مرد باغبون به پسرهایش» قصه شب | « درس زیبای مرد باغبون به پسرهایش»](https://btid.org/sites/default/files/media/image/bgbwn_mhrbwn.jpg)
به نام خدای شادیآفرین. خدای آسمون و خدای زمین. سلام... سلام... سلام... | قصه شب «درس زیبای مرد باغبون به پسرهایش»
سلامی به گرمی خورشید مهربون. سلام به کوچولوهای باادب؛ حالتون خوبه؟ خدا رو شکر؛ باز امشب اومدم تا یه قصه قشنگ رو براتون تعریف کنم؛ یه قصه زیبا از کار بزرگ یه باغبونِ مهربون.
در زمانهای قدیم، باغبونی بود که دو تا پسر داشت که اونا رو با زحمت زیاد بزرگ کرده بود. اسم پسرهای مرد باغبون سعید و مرتضی بود .
اون دو تا داداش از همون بچگی دوست داشتن که مثل باباشون یه مرد قوی و زحمتکش بشن. یه روز از روزها که مرد باغبون همراه دوتا پسرش داشت توی باغ قدم میزد و به درختهای میوه نگاه میکرد، فکری به ذهنش رسید. اون از بچههاش خواست تا به آخر باغ برن و دو تا سبد چوبی که اونجا بود رو همراه خودشون بیارن. بچهها به حرف باباشون گوش کردن و خیلی سریع سبدها رو آوردن.
بچهها سبدها رو جلوی بابا گذاشتن؛ مرد باغبون به سبدها نگاهی کرد و گفت: امروز میخوام هرکدومتون برای خودش میوه جمع کنه، اما یادتون باشه به اندازهای جمع کنین که بتونین بخورین؛ نمیخوام کسی بعدش کسی بیاد و اعتراض کنه که میوه بیشتری میخواسته؛ از هر میوهای که دوست دارین جمع کنین و توی سبدهای خودتون بریزین.
بچهها که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بودن، تصمیم گرفتن تا به طرف یکی از درختهای پر میوه برن؛ مقداری میوه از درخت بچینن و توی سبدهاشون بریزن. اونا با زحمت از تنه درخت بالا رفتن؛ هرکدومشون سبدی که داشتن رو روی شاخهای آویزون کردن، بعد هم یکی یکی میوهها رو از شاخههاشون جدا کردن و داخل سبدها ریختن.
مرتضی میوهها رو یواش یواش میچید و توی سبد میریخت؛ وقتی سبد تا نیمه پر شد، اون رو از روی شاخه برداشت و از درخت پایین اومد؛ ولی سعید هنوز بالای درخت نشسته بود و مشغول میوه جمع کردن بود. هرچقدر که مرتضی بهش میگفت بسه، فایدهای نداشت که نداشت. آخه سعید دوست داشت سبدش پر از میوه بشه؛ اما همین طور که داشت به کار خودش ادامه میداد، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.
شاخهای که سعید سبدش رو ازش آویزون کرده بود، شکست؛ برای همین سبد روی زمین افتاد و تموم میوهها روی زمین ریخت. سعید مات و مبهوت به میوهها نگاه میکرد، دوست داشت داد بزنه و گریه کنه، آخه برای جمع کردن بهترین میوههای اون درخت خیلی زحمت کشیده بود؛ اما الان تمام میوهها زخمی و کثیف شده بودن.
اون از درخت پایین اومد. مرد باغبون که از دور به کارهای پسرهاش نگاه میکرد، به طرفشون اومد و گفت: بچهها! شما خیلی زحمت کشیدید؛ خسته نباشید.
باغبون به سعید گفت: پسرم چه اتفاقی برات افتاد؟
سعید با تعجب به باباش نگاه کرد و گفت: خودم که نه، ولی هرچی میوه جمع کرده بودم، با سبد روی زمین افتادن و خراب شدن؛ فکر کنم شاخه زیاد محکم نبود، برای همین به راحتی شکست.
مرد باغبون: نه پسرم! فقط این نبود؛ تو سبدت رو بیش از اندازه پر کرده بودی؛ اصلا میتونستی اینهمه میوه رو بخوری؟
سعید: راستش نه! من فقط میتونستم دو سهتاشو بخورم؛ میخواستم بقیهشو یه جایی نگه دارم تا مجبور نباشم هر روز از میوههای درخت بچینم.
مرد باغبون نفس عمیقی کشید و گفت: اما پسرم به این کار تو میگن طمع کاری؛ که عادت خیلی زشتیه؛ تو میتونستی سبدت رو به اندازه نیازت پر کنی، ولی به خاطر یه ترس الکی، کلی میوه چیدی و سبدت رو پر کردی؛ انگار اصلا حواست نبود که ممکنه سبدت پاره بشه یا شاخه بشکنه و میوهها روی زمین بریزن.
خیلیها توی زندگی بهترین لحظاتشون رو صرف جمع کردن چیزهایی میکنن که هیچوقت به دردشون نمیخوره.
آی آدم طمع کار هی میریزی تو انبار
رها کن این طمع را چون خیلی زشته این کار
بله مهربونای من! گاهی ما دوست داریم که چیزهای زیادی داشته باشیم، اما نمیدونیم هرچیزی که بیش از نیاز ما باشه، فقط برای ما دردسر و زحمت داره؛ غذای زیاد، وسایل زیاد، پول زیاد و یا هرچیز دیگهای؛ همهچیز توی این دنیا به اندازه نیازی که داریم خوبه.
اونروز سعید با سختی روی درخت میوههای زیادی جمع کرد، ولی اصلا نتونست ازشون استفاده کنه.
خب دوستای گلم! اینم از قصه امشب. با تموم شدن این قصه از همه شما خداحافظی میکنم. امیدوارم همیشه بخندین و دلتون آروم باشه؛ خدانگهدار!