قصه شب «فکر جالب آقای مدیر و مسابقه جذاب»، بر اساس یکی از مهارتهای زندگی، یعنی تفکر خلاقانه نگاشته شده است تا به کودکان بیاموزد که میشود با کمی فکر و اندیشه به نتایج دلخواه رسید .
به نام خداوند شادی آفرین؛ خدای دانا و مهربون؛ سلام به همه دردونههای نمونه؛ سلام کوچولوهای مهربونم؛ حالتون خوبه؟ خدا رو شکر؛ امشب میخوام براتون یه قصه قشنگ از شهری دور بگم؛ اگه آمادهاین، خوب به من گوش بدین.
در شهری زیبا، مدرسهای قدیمی وجود داشت که خیلی از پیرمردهای اون محله، سالها قبل اونجا درس میخوندن؛ یعنی بچههایی که اونجا بودن، تو همون کلاسایی درس میخوندن و هم خاطرات زیادی رو برای مردم محله به همراه داشت.
توی این مدرسه بچههای زیادی درس میخوندن؛ بین اونا چهار تا دوست بودن که از همون بچگی کنار هم بزرگ شده بودن؛ مهد کودک رفته بودن و حالا هم همگی توی یه کلاس درس میخوندن؛ چهار تا دوست مهربون که اسمشون سعید، سهراب، کامیار و علی بود.
هرروز زنگ تفریح که میشد، بچههای قصه ما یه گوشه از حیاط مدرسه میایستادن و خوراکیهایی که با خودشون آورده بودن رو با هم تقسیم میکردن و میخوردن.
یه روز وقتی همه سر کلاس بودن، ناگهان صدای آمبولانسی که وارد حیاط مدرسه شده بود، باعث شد تا همه از کلاس بیرون بیان. سالن مدرسه از دانشآموزا و معلمها پر شده بود. آقای ناصری مسئول کتابخونه مدرسه، حالش بد شده بود؛ برای همین به اورژانس خبر داده بودن تا ایشون رو به بیمارستان برسونه.
چند روزی از نبودن آقای ناصری گذشت. یه روز آقای مدیر، سهراب رو صدا زد و ازش خواستکه اگه میتونه، تا وقتی که آقای ناصری حالش خوب میشه و به مدرسه برمیگرده، مسئولیت کتابخونه رو قبول کنه.
سهراب که دوست نداشت روی حرف آقای مدیر حرفی بزنه، این پیشنهاد رو قبول کرد. از اونروز به بعد، قرار شد که سهراب، همراه بقیه دوستهاش به کتابخونه بیاد تا اگه دانشآموزی کتابی خواست، بهش بدن.
یه هفتهای از این ماجرا گذشت. هر روز زنگ تفریح که میشد، بچهها به کتابخونه میاومدن و کارهای کتابخونه رو انجام میدادن؛ تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد!
یه روز بارونی وقتی بچهها توی کتابخونه بودن، سعید با تعجب دوستاشو صدا زد؛ بعد با اشاره انگشتش یه گوشه از سقف رو نشون داد که خراب شده بود و آب ازش میچکید. بچهها به هم نگاه میکردن و نمیدونستن چیکار کنن؛ علی رو به سهراب کرد و گفت: بیاین این ماجرا رو به آقای مدیر بگیم؛ کتابها خراب میشه ها!
سهراب که فکر میکرد آقای مدیر برای اینکه نتونسته از کتابخونه خوب مواظبت کنه، از دستش دلخور میشه، قبول نمیکرد؛ اما با اصرار دوستاش توی دفتر آقای مدیر رفت و موضوع رو گفت.
آقای مدیر به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت: باید جای کتابخونه رو عوض کنیم؛ اما اون همه کتابو چطور جا به جا کنیم؟
بچهها هم رفتن تو فکر؛ آخه چطور میشد اون همه کتاب رو جا به جا کنن؟! یه دفعه آقای مدیر گفت: بچهها! به نظر من بیاین یه مسابقه کتابخونی توی مدرسه برگزار کنیم؛ به بچههای مدرسه بگیم هر کسی که کتاب بیشتری از کتابخونه بگیره و ظرف یه هفته اونو بخونه و بتونه خلاصه کنه، جایزه بیشتری میگیره؛ ما با این کارمون باعث میشیم که هم بچهها بیشتر کتاب بخونن، هم اینکه کتابها کمتر بشه و راحتتر کتابخونه رو جا به جا کنیم.
اونروز با اعلام آقای مدیر، خیلی از بچهها برای شرکت در مسابقه به کتابخونه اومدن و کلی کتاب گرفتن؛ بعد از یه روز هم تموم کتابهای باقی مونده جا به جا شد. جابه جایی که تموم شد، بچههایی که با خودشون کتاب برده بودن، کتابا رو به محل جدید کتابخونه آوردن.
بله دوستای ناز من، گاهی انسان میتونه با کمی فکر کردن و یه تصمیم درست، کارهایی که کمی سخت و دشوار به نظر میرسن رو به راحتی انجام بده. برای همینه که امام علی علیهالسلام فرمودن: اگر قبل از انجام كارهات فکر کنی، پایان کارهات خوب میشه و به نتیجهای که دوست داری، میرسی.
خب دوستای خوش فکر من! این قصه هم تموم شد. آرزو میکنم که به دلاتون گل لبخند بشکفه تا قصه دیگه هر جایی که هستین، سلامت و تندرست باشین.
گلای من شبتون بخیر؛ خدانگهدار