قصه شب | «کفش‌های ورزشی و باارزش علی»

09:41 - 1401/10/19

قصه شب «کفش‌های ورزشی باارزش علی»، داستان پسر نوجوانی است که تلاش زیادی می‌کند تا برای خودش کفش‌های زیبایی بخرد؛ اما با توجه به مشکلی که برای هم‌نوعش پیش می‌آید، تصمیمش عوض می‌شود و پول خود را در جای دیگری هزینه می‌کند.

قصه شب | « کفش‌های ورزشی باارزش علی »

قصه شب «کفش‌های ورزشی باارزش علی» | سلام به روی ماه تک‌تک دردونه‌های خوشگل و بانمک توی خونه. دخترای دوست داشتنی و پسرهای گلم. عزیزای من! حالتون خوبه؟ خدا رو شکر.

بچه‌ها! حاضرین به یه شهر قشنگ سفر کنیم و یه  قصه بشنویم؟ اگه حاضرین، چشماتونو ببندین تا سوار هواپیمای خیال بشیم و به اون شهر بریم .

توی یکی از شهرهای کشور خوبمون ایران، پسر نوجوونی به نام «علی»، همراه خونوادش زندگی می‌کرد. خانوادۀ علی، یه خونواده فقیر بودن. بابای اون، یه کارگر ساده ساختمونی و مامانش هم یه خانم خونه‌دار بود. به همین خاطر، علی مجبور بود که علاوه بر درس خوندن، سر کار هم بره. اون شاگرد یه مکانیکی بود و در  یه تعمیرگاه بزرگ کار می‌کرد.

پسر قصه ما، خیلی به فوتبال علاقه داشت؛ اون از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا فوتبال بازی کنه. یه روز که مشغول بازی بود، متوجه شد کفش‌هاش پاره شدن؛ از طرفی هم خجالت می‌کشید از باباش پول بگیره. اون تصمیم گرفت که کار کنه و با تلاش خودش یه جفت کفش فوتبالی خوب و قشنگ بخره.

هر روز که علی از مدرسه برمی‌گشت، جلوی مغازه کفش فروشی می‌ایستاد و مدل‌های مختلف کفش‌های فوتبالی رو تماشا می‌کرد. اون خیلی دوست داشت هر چه سریع‌تر بتونه یه جفت از اون کفش‌ها رو بخره؛ برای همین، هر پولی که به‌عنوان دستمزد بهش می‌دادن رو توی قلک جمع می‌کرد.

یه روز از روزها، علی به سمت قلکش رفت و اونو شکوند تا ببینیه چقدر پول جمع شده. وقتی که پول‌هاش رو شمرد، خیلی خوشحال شد؛ چون حالا می‌تونست با پول‌های داخل قلکش، به راحتی کفشی که دوست داشت رو بخره.

روز بعد، علی به همراه دوستش مجتبی به سمت کفش فروشی رفتن. ناگهان چندتا بچه رو دیدن که با هم دعوا می‌کردن. پسر قصه ما که از دعوا کردن خوشش نمی‌اومد، خیلی سریع به سمتشون رفت تا اونا رو آشتی بده؛ اما فهمید که دعوا سر پوله. یکی از بچه‌ها به خاطر اینکه دوچرخه دوستش رو خراب کرده بود، داشت کتک می‌خورد.

علی یک لحظه به فکر فرو رفت؛ چی‌کار باید می‌کرد؟

اون لبخندی زد، خواست از توی جیبش پول در بیاره که مجتبی گفت: علی! چی‌کار می‌خوای بکنی؟ می‌دونی چقدر توی مکانیکی زحمت کشیدی! حالا می‌خوای پولاتو بدی بره؟ اگه پولتو به اینا بدی، دیگه نمی‌تونی کفش بخری ها!

 علی با شنیدن این حرف‌ها به همراه مجتبی از بچه‌ها فاصله گرفت.

اما یه دفعه اتفاقی افتاد. علی با عجله به سمت بچه‌ها اومد و گفت: میشه بگین چقدر پول ازش طلب دارین؟

 یکی از این بچه‌ها گفت: این پسر چند بار دوچرخه منو امانت گرفته، الانم که اونو خراب کرده؛ این‌بار دیگه بابام درستش نمی‌کنه.

علی دستشو توی جیبش کرد و پول‌ها رو بیرون آورد. پول تعمیر دوچرخه پسربچه رو بهش داد تا دعوا تموم بشه، بعد به پول‌های خودش نگاهی کرد، اما چیز زیادی ازش باقی نمونده بود.

مجتبی به علی گفت: حالا می‌خوای چه جوری کفش بخری؟! دیگه نمی‌تونی فوتبال بازی کنی‌ها!

علی که هم خوشحال بود وهم ناراحت به راه خودش ادامه داد. اون به سمت کفش‌فروشی رفت تا مثل همیشه به اون‌ها نگاه کنه، اما یهو چیز عجیبی شنید؛ صاحب کفش فروشی که مرد جوونی بود، جلوی مغازه‌اش ایستاده بود و با صدای بلند می‌گفت: کفش کهنه شما رو با کفش‌های نو تعویض می‌کنیم. کفش کهنه بیاورید، کفش نو بگیرید.

علی خیلی خوشحال شد؛ خیلی سریع و بدون معطلی وارد مغازه شد. اون با فروشنده صحبت کرد که با همون مقدار کمی که داره، کفش رو بخره؛ فروشنده هم قبول کرد که هر هفته علی یه مقدار از پول کفش‌ها رو به مغازه‌دار پرداخت کنه. وقتی علی از مغازه بیرون رفت، خیلی خوشحال بود، اما یه چیز رو نمی‌دونست و اون این بود که اون آقا کار خوب علی رو دید؛ وقتی هم که حرف‌های مجتبی به علی رو شنید، تصمیم گرفت هر طور شده به علی کمک کنه.

بله دوستای من! کارخوبِ علی بی‌جواب نموند؛ خدا کار خوب علی رو دید، بعدش کاری کرد تا مرد مغازه‌دار هم ببینه تا همونطور که علی دیگران رو خوشحال کرد، اون هم علی رو خوشحال کنه.

بچه‌ها! دیدین که علی چه کار قشنگی کرد؟ کاشکی همه ما بتونیم توی زندگی، لحظات قشنگی رو برای دیگران به وجود بیاریم.

خب دیگه! وقت قصه امشبم تموم شد. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 18 =
*****