قصه شب | «تولد نگران کننده سعید کوچولو»، ماجرای جشن تولدی است که به خاطر یک اتفاق ساده که برای پدر خانواده میافتد، همه را دچار ترس و نگرانی میکند. هدف از این قصه مدیریت تصمیمگیری در مواقع بحران برای کودکان است.
![قصه شب | «تولد نگران کننده سعید کوچولو» قصه شب | «تولد نگران کننده سعید کوچولو»](https://btid.org/sites/default/files/media/image/twld_0.jpg)
به نام خدا | قصه شب تولد نگران کننده سعید کوچولو
سلام به دخترها و پسرهای خوب و نازنین؛ سلام به روی مثل ماهتون؛ حال و احوالتون چطوره؟ خوب هستید؟ خدا رو شکر. امشب میخوایم به یه جشن تولد بریم؛ یه جشن که آخرش به خوبی و خوشی تموم میشه. حالا که جشن تولد دوست دارین، مثل همیشه چشماتونو ببندین؛ دستاتونو توی دست من بذارین، تا به خونه سعید کوچولو بریم و وارد جشن تولدش بشیم؛ پس تا سه بشمرین. یک... دو .... سه.
صدای خنده و شادی بچهها تموم اتاق رو پر کرده بود؛ آخه اون روز، روز تولد «سعیدکوچولو» بود. مامان از خواهر و برادر بزرگتر سعید خواسته بود تموم اتاق رو با کاغذهای رنگی و بادکنکهای قشنگ تزیین کنن؛ قرار بود تموم دوستای سعید هم به مهمونی بیان .
مامان شیرینیها رو خیلی مرتب و زیبا توی ظرف مخصوص خودش چید. قرار بود که بابا وقتی از محل کارش برمیگرده، از قنادی نزدیک خونه، کیکی که از قبل سفارش داده بودن رو تحویل بگیره.
فصل زمستون بود. ساعت حدود هفت شب شده بود. خاله، عمه، بابابزرگ و مامانبزرگ، به همراه داییمجتبی و عموعلی اومده بودن. بقیه مهمونا هم یکی یکی از راه میرسیدن تا توی جشن تولد شرکت کنن.
همه منتظر بودن تا بابا هم از راه برسه، زنگ در رو بزنه و همراه کیک وارد خونه بشه. بابا قول داده بود تا ساعت شش و نیم به خونه بیاد، اما حدود نیم ساعت دیر کرده بود.
مامان که حسابی نگران بود، از داداش بزرگ سعید خواست تا به بابا زنگ بزنه، داداش سعید هم به بابا زنگ زد. صدای بابا پشت گوشی موبایل میلرزید. نکنه اتفاقی افتاده بود؟! همین که خواست به مامانش بگه، زنگ خونه به صدا در اومد. مامان با عجله به طرف در رفت و در رو باز کرد، اما از چیزی که میدید، خیلی تعجب کرده بود. چند لحظهای سکوت کرد و ناگهان با صدای بلند خندید.
بچهها به نظرتون چه اتفاقی افتاده بود؟
مامان وقتی که در رو باز کرد، بابا رو دید که پشت در بود، ولی تمام لباس و شلوارش پر از کیک بود. بابا با خجالت وارد خونه شد؛ سعید و دوستهاش با دیدن بابا حسابی تعجب کردن؛ بعد هم همگی خندیدن.
اون شب همه به سمت بابا اومدن و عکس یادگاری گرفتن؛ اما بچهها! به نظرتون چرا برای بابای سعید اون اتفاق افتاده بود؟
اگه دوست دارین بدونین که چه اتفاقی افتاده بود، به بقیه قصه گوش کنین:
اون شب وقتی بابا به قنادی رفت و کیک تولد رو گرفت، چون احساس کرد کمی دیر شده، با عجله وارد ساختمان شد و از پلهها بالا رفت تا کیک رو به موقع برسونه؛ ولی ناگهان پاش به لبه یکی از پلهها گیر کرد و محکم با کیک به زمین افتاد. بابا خیلی ناراحت شد و نمیدونست چیکار کنه؛ آخه اگه بقیه اونو با این وضع میدیدن، حسابی میخندیدن. برای همین نیم ساعتی توی راه پله قدم میزد تا اینکه گوشی موبایلش زنگ خورد. بابا که متوجه نگرانی خونواده شد، تصمیم گرفت تا به خونه بیاد و همه رو از نگرانی در بیاره. این بهترین کار بود.
اون شب وقتی مامان متوجه این اتفاق شد، خیلی سریع به قنادی زنگ زد و ازشون خواست تا یه کیک دیگه براشون بفرستن. حدود بیست دقیقه بعد اون کیک اومد و همگی با شور و نشاط، شمع روی کیک رو فوت کردن؛ ولی چیزی که به عنوان یه خاطره توی ذهن همه موند، قیافه زیبا و جذاب بابای سعید بود. برای همین تموم دوستای سعید از تولد دوستشون لذت برده بودن و از بابای سعید تشکر کردن.
خب گلای من، این قصه رو شنیدین؟ چطور بود؟ خوشتون اومد؟ گاهی ما انسانها اتفاقاتی برامون میافته که دچار استرس و اضطراب و ترس میشیم. به نظرتون باید توی این مواقع چیکار کنیم؟
دوستای گلم! بهترین کار اینه که چند تا نفس عمیق بکشیم و از خدا کمک بخوایم تا مشکلمون حل بشه. راستی بچهها! خوبه مثل بابای سعید کسی رو نگران نکنیم؛ اگه احساس کردیم مامان یا بابامون از کارهای ما نگران میشن، در مورد کارمون بهشون توضیح بدیم و اونا رو از نگرانی در بیاریم.
امیدوارم هیچ وقت شما از چیزی به غیر خدای مهربون، نترسین و هر جا که هستین دلتون شاد و لبای مثل غنچهتون خندون باشه.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدا نگهدار!