قصه شب | بازنده راستگو!

12:54 - 1402/04/05

داستانی درباره فضیلت‌های امیرالمومنین، علم و دانش حضرت، داوری عجیب امام و بیان مهر و محبت مادری با زبان کودکانه...

به نام خدا | قصه بازنده راستگو

سلام به بچه‌‎های ایران؛ سلام دوست‎های خوب من، الهی آسمون دل‌هاتون پر از نور ماه و ستاره‌های قلبتون همیشه چشمک‌زن باشن؛ داستان شنیدنی امشب، یکی از قصه های عجیب و جالب امیرالمومنینه که من می‌خوام اونو براتون تعریف کنم.

شهر کوفه گرم و خورشید وسط آسمون بود؛ صدای اذان تازه بلند شده بود؛ مرد و زن و کوچیک و بزرگ، برای خوندن نماز جماعت پشت سر حضرت علی علیه‌السلام، آماده میشدن.

 مردم داشتن به طرف مسجد کوفه می‌رفتن که یهو صدای امام علی رو از ته بازار شنیدن.

امام علی علیه‌السلام: ای مغازه‌داران! از ماهی‌های مرده روی آب به مردم نفروشید؛ ماهی‌های پاکی که صید شدن رو بفروشید؛ ای خرمافروشان!‌ رطب‌های بد رو زیر خرماهای خوب پنهان نکنید؛ همون‌قدر که جنس خوب رو به مردم نشون می‌دید، خرماهای بد رو هم نشون بدید؛ مراقب باشید برای فروختن هرچیزی، به دروغ، قسم خدا رو نخورید.

امام این‌ حرف‌ها رو می‌گفتن و آروم از جلوی مغازه‌ها رد می‌شدن.

سلیم‌کوچولو همراه دو تا مامانش گریه می‌کرد و از بازار به مسجد می‌رفت؛ اون از اینکه نمی‌دونست مامان واقعیش کیه، خیلی ناراحت بود؛ مات و مبهوت به بازار نگاه می‌کرد و از خدا می‌خواست تا امام علی کمکش کنه.

توی سر سلیم علامت‌های سوال‌ می‌چرخیدن و می‌چرخیدن تا به مسجد رسید؛ جمعیت زیادی اومده بود؛ همه ساکت، پشت سر امام علی نماز جماعت می‌خوندن؛ عجب صدای قشنگی! چقدر آرامش‌بخش بود؛ انگار همه توی آسمون‌ها بودن؛ وقتی امیرالمومنین سلام آخر رو گفتن، سلیم و دوتا مامانش توی حیاط منتظر حضرت علی شدن؛ چند دقیقه بعد، امام همراه چند نفر از دوستانشون از راه رسیدن؛ بلافاصله مامان اولی با داد و بیداد گفت: وای! به دادم برسید؛ بیچاره شدم؛ چند روزه کار من با این زن شده جنگ و دعوا، نمی‌دونم از کجا پیدا شده و می‌خواد پسر من رو صاحب بشه؛ میگه سلیم مال اونه، میگه مادر واقعی سلیم من نیستم؛ شما رو به خدا منو از دست این زن نجات بدید.

وقتی حرف‌های مادر اول تموم شد، روی زمین نشست و شروع به گریه کرد؛ امام علی سرشون رو بلند کردن و نگاهی به سلیم انداختن؛ مردم زیادی جمع شده بودن؛ مادر دومی دست پسرکوچولو رو محکم‌تر گرفت و با گریه گفت: این دروغ‌ها چیه؟ من چند سال پیش این پسر رو به دنیا آوردم؛ می‌دونم که پسرِ منه؛ این زن، سلیم رو از من دزدیده؛ دو روز پیش که توی بازار پسرم رو دیدم، سریع شناختمش؛ خوده خودشه؛ من مادرم، بچه‌مو از دور می‌شناسم؛ این زن دروغ میگه؛ با گریه الکی و داد و بیداد می‌خواد یه بار دیگه بچه منو ازم بدزده؛ شما بین ما داوری کنید؛ من پسرمُ می‌خوام؛ به خدا من مادرشم!!

هیچ‌کس از مردم نمی‌دونست که واقعا مادر سلیم کیه! ابر تاریکی روی خورشید رو گرفت؛ همه‌جا سایه شد؛ حضرت علی کمی فکر کردن؛ یه نفر از بین مردم داد زد: یاعلی! زودتر جواب این زن‌ها رو بده؛ نکنه تو هم نمی‌دونی حق با کیه! همه میگن پیامبر شهر دانش‌ بود و علی دروازه این شهره، هرکی می‌خواد به دانش پیامبر برسه، باید اونو از تو یاد بگیره؛ مگه نمیگن تو هر سوالی رو می‌تونی جواب بدی؟ پس چی شد؟ زودتر بگو این بچه، پسر کدوم یکی از این زن‌هاست؟

همهمه زیادی بین مردم شروع شد؛ همین‌موقع بود که ابر سیاه از روی خورشید کنار رفت و همه‌جا روشن شد؛ حضرت علی نگاهی به دوتا زن انداختن؛ ازشون خواستن که مادر دروغی سلیم، خودش دست پسر بیچاره رو ول کنه و بره؛ ولی هیچ‌کدوم از زن‌ها حاضر نبودن که این پیشنهاد رو قبول کنن.

قرار شد یه مسابقه بدن؛ پسرکوچولو وسط حیاط مسجد ایستاد؛ یه دستش رو به مادر اولی دادن، یه دستش رو به مادر دومی؛ قرار شد که برنده مسابقه، مادر سلیم بشه.

مسابقه شروع شد؛ مادرها شروع به کشیدن کردن؛ اِنقدر کشیدن تا صدای جیغ سلیم بلند شد و داد زد: آی آی آآآی! دستم، دارم نصف میشم؛ ولم کنید؛ دستم کنده شد؛ من مامان نمی‌خوام؛ استخونم شکست.

سلیم جیغ می‌زد و دوتا مامان دست‌هاشو می‌کشیدن؛ تا اینکه گریه‌اش گرفت؛ دیگه نمی‌تونست درد بکشه؛ یهو مامان دومی با گریه دست سلیم رو ول کرد؛ سه تایی زمین خوردن؛ مامان اولی که برنده مسابقه شده بود، محکم سلیم رو توی بغلش گرفت؛ لبخند زد و گفت: دیدید! دیدید گفتم من مامان واقعی سلیمم؟ حالا فهمیدید دروغگو کیه؟ از اولم معلوم بود من راست میگم؛ ممنونم؛ داوری خوبی بود؛ خدایا شکرت.

اما بچه‌ها ماجرا اینجا تموم نشد؛ آخر مسابقه اونی نبود که مردم فکر می‌کردن؛ خوشحالی مادر اولی زیاد طول نکشید؛ امام‌علی از جا بلند شدن و نگاهی به مادر دومی انداختن؛ بعد دست سلیم رو گرفتن و به دستش دادن؛ هیچ‌کس نمی‌دونست این کار برای چیه؛ مگه مامان اولی برنده نشده بود؟ مگه برنده مسابقه مامان سلیم نبود؟

حضرت علی برای همه راز این مسابقه رو گفتن؛ بله! برنده مسابقه مادر دروغیه؛ چون همه می‌دونن مادرهای واقعی هیچ‌وقت دوست ندارن بچه‌‌هاشون درد بکشن و اذیت بشن؛ پس مادر سلیم هم اونیه که زودتر باخته تا دست پسرش بیشتر از این درد نگیره؛ برای همین مادر اصلی پسر کوچولو مامان دومیه.

خبر داوری عجیب امام علی توی همه شهر کوفه پیچید و یه بار دیگه تموم دشمن‌ها و دوست‌های امیرالمومنین فهمیدن که حضرت علی دانشمند بزرگ و دریای بی‌نهایت علم‌هاست.

امیدوارم شما دوست‌های خوبم از این قصه هم لذت برده باشید و قلبتون همیشه پر از عشق به مولاعلی باشه؛ با آرزوی شادی و سلامتی، همتون رو به خدای مهربون می‌سپارم. خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 3 =
*****