-داستانی بمناسبت میلاد امام هشتم با موضوع اهمیت فرزند آوری و راضی بودن به رضای خدا، کمک به دیگران و اهمیت احسان کردن...

به نام خدای پاک و مهربون
سلام به دلهای مثل آسمون، سلام به دختر پسرهای ایرانمون، شب و قصه و خواب دوباره از راه رسید، اما امشب با شبهای دیگه خیلی فرق داره، شب شادیه، شب شربت و گل و شیرینی، شب تولده امام هشتم، حضرت رضا علیه السلامه، منم اومدم تا با قصه شنیدنیه امشب دل شما دوستهای خوبم رو شادترکنم، قصه امشب رو میخوایم از لا به لای جمعیت زائرها و توی صحنهای چراغونی حرم امام رضا بشنویم، قصه تولد دونفره:
قطار پرسرو صدای مشهد با واگنهای پر ازمسافر روی ریلهای آهنی با سرعت جلو میرفت، هوا گرم بود و چشمهای قشنگ و قهوهای راضیه کوچولو تا جایی که از پنجره قطار میدید، بیابون بود و کویر، اون همراه بابا و مامان و خواهرکوچیکترش میرفتن زیارت امام رضا، راضیه همینطور که به بیرون رو نگاه میکرد یاد خاطرههاش افتاده بود، یاد بدو بدو کردن توی صحنها، صورتهای خندون و مهربون خادمها و بوسیدن ضریح، ولی بچهها راستش اون از همه بیشتر منتظر بود بره دیدن کبوترهای رنگ و وارنگ امام رضا که روی گنبد و بالای دیوارهای حرم لونه داشتن و دسته جمعی پر میزدن توی آسمون، دور گلدستهها پرواز میکردن و از دختر کوچولوی قصه ما هم اونها رو تماشا میکرد.
بالاخره قطار مشهد به ایستگاه آخر رسید، یه سوت بلند کشید و ایستاد، همه پیاده شدن، بابای راضیه یه اتاق توی یه مسافرخونه قدیمی، نزدیک حرم گرفت، وقتی چمدونها کنار اتاق گذاشته شد، بلافاصله راضیه با خوشحالی گفت: مامانی میشه همین الان بریم حرم، میخوام زودتر برم پیش کبوترها، میخوام براشون گندم ببرم، میشه بریم تو روخدا.
با اصرار زیادِ راضیه همگی راه افتادن و رفتن حرم، خیلی شلوغ بود، همه جا زائرها از زن و مرد و پیر و جوون میرفتن و می اومدن، راضیه کوچولومدام سرش بالا بود و توی آسمون دنبال کبوترها میگشت که یهو هشت تا کبوتر سفید رو دید که دور گنبد میچرخیدن، دستش رو از دست بابا درآورد، دوید جلوتر تا بهتر بتونه ببینه، بعد با انگشت اونها رو نشون داد و گفت: بابایی ببین، ببین اونها رو، وای چقدر قشنگن، چقدر رفتن بالا، فکرکنم دارن بالای گنبد امام رضا رو زیارت میکنن، کاش منم پر داشتم میرفتم پیش اونها، مگه نه بابا؟ بابا؟! ااا بابا کجایی؟
بله، راضیه خانم همین طور که به پرواز کبوترها نگاه میکرد از باباش دور شده بود.
هوا گرم بود و نزدیک ظهر، دختر کوچولوی قصه ما همه صحنها رو با نگرانی و ترس گشت و گشت ولی هیچ خبری از بابا نبود، هم تشنه بود و هم گرسنه، چشم هاش پر از اشک و بغض گلوشو گرفته بود، راضیه خجالت میکشید به خادم ها بگه که گم شده، باورتون میشه، چون فکر میکرد گم شدن خیلی کار بدیه، ولی همه ما میدونیم وقتی توی حرم گم میشیم باید از یه خادم کمک بگیریم، برای همین تنهایی، گرسنه، تشنه از این صحن به اون صحن میرفت و دنبال باباش میگشت که یهو از دور دید یه خانم چادری با یه چوبِ پردار زرد داره به دخترپسرهای کوچولو شیرینی و آبمیوه میده، راضیه خانم هم دوید و رفت جلو، خانم خادم وقتی دیدش با لخند گفت: به به چه خانم کوچولوی خوشگلی، عجب چادر قشنگی، هیچ میدونستی امام رضا دخترهایی که چادر خواهرشون رو سر میکنن خیلی بیشتردوست دارن؟
راضیه یه کم تعجب کرد و پرسید: چادرخواهر امام رضا؟ مگه امام رضا آبجی داشتن؟ نمیدونستم، اسمشون چیه؟
خادم مهربون خندید و گفت: بله عزیزم، اسم خواهر امام رضا، فاطمه معصومه است، ببین چقدر حرم چراغونیه، میدونی چرا؟ چون ما الان توی دهه کرامتیم، چون هم تولد امام رضا و هم تولد حضرت معصومه است، برای همینه که ما ده روز جشن میگیریم و خوشحالیم، حالا هم بفرمایید، این یه شیرینی برای تولد امام هشتم و این هم برای تولد خواهرشون، نوش جانت خانم خوشگله.
راضیه خندید و با شیرینیهاش رفت نشست کنار حوض وسط صحن، که یه باغچه سرسبزنزدیکش بود، شیرینی تولد امام رضا رو خورد، امم خیلی چسبید، یه کم سیر شد، خواست شیرینی تولد حضرت معصومه رو هم بخوره که یهو چشمش افتاد به یه جوجه کبوتر فسقلی که زیر سایه یه گل از ترس قایم شده بود، راضیه خیلی خوشحال شد جلوتر رفت و گفت: سلام فسقلی، چرا اینجا قایم شدی؟ معلومه خیلی جوجهای، هنوز کلهات پر نداره، خیلیام کوچولویی، راستی نکنه تو هم مثل من گم شدی، مامان و بابات کجان؟
جوجه کبوتر یه نگاهی به شیرینی توی دست راضیه کرد و یه نگاه به راضیه
دختر کوچولوی قصه ما خندید و گفت: اااا تو هم گرسنته؟ ولی این مال منه، شیرینی تولد آبجی امام رضاست، اصلامگه تو شیرینی میخوری؟
راضیه خانم که دوست نداشت شیرینی رو با اون تقسیم کنه ولی بالاخره راضی شد شیرینیش رو به کبوتر کوچولوبده، بعد هم با لیوان یه بارمصرف از سقاخونه براش آب آورد، جوجه کوچولو هم خیلی گرسنه بود و هم خیلی تشنه، ولی با این کار راضیه سیره سیر شد، جوون دوباره گرفت، با چشمهاش از راضیه کوچولو تشکر کرد و پر زد و رفت نشست بالای گنبد امام هشتم، راضیه داشت همین طور به گنبد طلایی و کبوترها نگاه میکرد که یهو باباش صدا زد: راضیه! راضیه جان، عزیزدلم، کجایی باباجون، همه حرم رو دنبالت گشتم، خدا روشکر، ممنونم یا امام هشتم، نذرکردم اگر پیدات کنم برای کبوترها گندم بخرم، بیا ببینم بابایی
بعدهم دخترش رو بغل کرد و بوسید، راضیه هم که خیلی خوشحال شده بود بابا رو بوسید و دوتایی باهم رفتن به طرف ضریح امام رضای مهربون.
عزیزهای دلم
قصه امشب هم تموم شد، گاهی ما باید از چیزهایی که دوست داریم به دیگران بدیم تا خدا هم چیزهایی که ما دوست داریم بهمون بده، درست مثل راضیه کوچولو که با شیرینی امام رضا و سیر کردن جوجه کوچولو خدا باباشو بهش برگردوند
خب حالا دیگه همگی توی رختخواب، با یه بسم الله، شب بخیر بگید و خدانگهدار.