قصه شب | « اشتباه سعید، یه راز مهم و سه نفره »

09:50 - 1402/03/13

قصه شب « اشتباه سعید، یه راز مهم و سه نفره »، قصه در مورد پسر کوچکی بنام سعید است که به خاطر رسیدن به آرزویش، مرتکب کار اشتباهی می‌شود؛ اما با تذکر یکی از دوستانش متوجه کار غلط خود شده و عذرخواهی می‌کند.

به نام خدای آسمون و ستاره‌ها؛ خدای آفریننده شما بچه‌ها؛ سلام به همه بچه‌ها؛ حال و احوالتون چطوره؟ باز به لطف خدا و تونستم با یه قصه دیگه پیش شما بیام.

فصل گرم تابستون بود. مدرسه روستای قصه ما مثل همه مدرسه‌های کشورمون تعطیل بود؛ بچه‌ها هرروز به باغ می‌رفتن تا به خونواده‌هاشون کمک کنن؛ بعدازظهر هم برای تفریح و بازی با دوستای دیگه‌شون به میدون روستا می‌رفتن.

میون همه این بچه‌ها، پسرکی به اسم سعید بود که سه تا خواهر بزرگتر از خودش داشت. اون مثل بقیه پسرای روستا هرروز به میدون روستا می‌رفت تا با بقیه بازی کنه؛ ولی چون سن کمی داشت، کسی باهاش بازی نمی‌کرد؛ برای همین مجبور بود تا یه گوشه بشینه و بازی دوستاشو تماشا کنه.

یه روز سعید با یه سبد کوچیک که پر از میوه‌های رنگارنگ و قشنگ بود، به میدون روستا اومد. بچه‌ها وقتی چشمشون به سبد سعید افتاد، به طرفش اومدن تا کمی از اون میوه‌ها رو بخورن؛ ولی سعید بهشون گفت: من به شرطی از این میوه‌ها به شما میدم که اجازه بدین منم باهاتون بازی کنم.

سلمان که فهمید سعید خیلی دوست داره توی بازی اون‌ها شرکت کنه، خندید و گفت: اگه می‌خوای با ما بازی کنی، باید قول بدی که هرروز برامون خوراکی و میوه بیاری؛ اینجوری ما هم اجازه میدیم تو باهامون بازی کنی.

سعید که دید پیشنهاد خوبیه، شرط رو قبول ‌کرد؛ بعد هم سبد کوچیک میوه رو جلوی دوستاش گذاشت تا بخورن.

از اون‌روز به بعد سعیدکوچولو با یه سبد خوراکی و میوه پیش دوست‌هاش می‌اومد؛ همه میوه‌ها رو می‌خوردن و از رفاقت با سعید خوشحال بودن.

یه روز بعدازظهر، علی داشت به طرف میدون بازی روستا می‌رفت که سعید رو با یه سبد خالی دید؛ اون بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه، به سمت سعید دوید؛ اخه خیلی دوست داشت بدونه این میوه‌های خوشمزه از کجا میاد.

سعید از روی دیوار یه باغ پرید؛ یه عالمه میوه رنگارنگ رو چید؛ بعد با سبد پر از میوه به طرف بچه‌ها رفت.

همینکه از دیوار باغ بیرون اومد، علی رو دید که یه گوشه ایستاده و داره اونو نگاه می‌کنه.

با دیدن اون خیلی خجالت کشید؛ آخه اونجا باغ بابای سلمان بود؛ سعید هم بدون اجازه توی تمام این مدت به اونجا می‌رفت.

علی بهش گفت: سعید! چرا این کار رو کردی؟ یعنی تو می‌خوای با میوه‌های دزدی دوستات رو خوشحال کنی؟ به نظرت اگه بابا یا مامانت یا حتی دوستات متوجه این کار تو بشن، خوشحال میشن یا ناراحت؟

سعید: خب معلومه که ناراحت میشن.

علی: سعیدجان! علاوه بر پدر و مادر و دوستات، خدا هم از این کار ناراحت میشه؛ تو نباید برای رسیدن به خواسته‌هایی که داری، دست به هرکاری بزنی؛ الانم بیا تا با هم پیش بابای سلمان بریم و ازش عذرخواهی کنیم.

سعید حسابی خجالت می‌کشید؛ چون خیلی کار زشتی کرده بود،  کمی من و من کرد؛ اما بالأخره راضی شد؛ دوتا دوست قصه ما پیش بابای سلمان رفتن و تمام ماجرا رو براش تعریف کردن؛ بابای سلمان که شرمندگی سعید رو دید، لبخندی زد و اونو بوسید؛ بعد ازش خواست تا دیگه بدون اجازه، اینجور کارها رو انجام نده؛ درضمن قرار شد که این ماجرا مثل یه راز بین اون سه نفر بمونه.

بله دوستای مهربون من! گاهی ما  توی زندگیمون دچار اشکال و اشتباه میشیم؛ نیازه که یه نفر ما رو متوجه اشتباهمون کنه و به سمت راه درست راهنمایی کنه.

بچه‌ها! دوست خوب یکی از نعمت‌های خیلی خوب خداست که ممکنه خیلی‌ها نداشته باشن. بهترین کاری که یه دوست صمیمی می‌تونه انجام بده اینه که رفیقش رو برای انجام کارهای خوب تشویق کنه. امام علی علیه‌السلام می‌فرمایند: بهترین دوست تو کسیِ که تو رو به سمت کارهای خوب دعوت کنه و در انجامشون هم بهت کمک کنه. {1}

گلای من! اگه علی نبود، معلوم نبود که این اشتباه بزرگ سعید تا کی ادامه پیدا می‌کرد؛ حتی ممکن بود با این کار آبروش توی تمام روستا بره؛ علی چون خیلی سعید رو دوست داشت، نمی‌خواست که اون این اشتباه رو انجام بده.

امیدوارم شما هم دوست‌های خوبی برای خودتون انتخاب کنین و برای اون‌ها هم دوست خوبی باشین.

خب دیگه، این قصه هم تموم شد؛ امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه؛ تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار

{1}(میزان الحکمة جلد 1 صفحه 57 حدیث 267)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 3 =
*****