قصه شب | «تکه شیشه‌های تیز و بُرَّنده»

14:01 - 1402/03/07

قصه «تکه شیشه‌های تیز و بُرَّنده»؛ ماجرای تصمیم اشتباه تعدادی پسربچه است که با مشورت غلط یکی از دوستانشان بازی خطرناکی را شروع می‌نمایند و باعث شکسته شدن شیشههای منزل پیرزنی می‌گردند.

به نام خدای مهربون؛ سلام به همه شما کوچولوهای عزیز و دوست‌داشتنی؛ من امشب با یه قصه دیگه پیش شما اومدم؛ پس زود باشین بیایین تا اونو براتون تعریف کنم:

بعدازظهر روز جمعه بود؛ همه بچه‌ها مشغول بازی بودن؛ اونم یه بازی جذاب و پرهیجانی مثل فوتبال.

هرلحظه توپ به یه سمتی می‌رفت؛ یه عده از بچه‌ها هم دنبالش می‌دویدن تا بتونن گل بزنن.

بعد از یه ساعت همه خسته شدن؛ اون‌ها برای استراحت دست از بازی کشیدن.

همه کنار درخت نارنجی که گوشه خیابون بود رفتن تا استراحت کنن؛ سهیل که انگار هنوز خسته نشده بود، مشغول توپ‌بازی بود.

اون ضربه‌ آخر رو زد تا بیاد بشینه، اما یه اتفاقی افتاد؛ توپ توی هوا چرخید و روی یکی از شاخه‌های درخت نارنج گیر کرد.

بچه‌ها به همدیگه نگاه می‌کردن؛ سهیل هم خیره‌خیره به توپ نگاه می‌کرد؛ آخه نمی‌خواست که این اتفاق بیفته؛ بچه‌ها منتظر بودن تا ببینن سهیل چطوری می‌خواد توپ رو پایین بیاره.

اون یه کمی فکر کرد؛ به طرف درخت رفت؛ خواست بالا بره، ولی هرچقدر تلاش کرد، نتونست.

سهیل یه تیکه‌سنگی رو از روی زمین برداشت و به طرف توپ پرتاب کرد؛ اما سنگ به توپ نخورد؛ علی که دید نشونه‌گیری سهیل خوب نبود، از جای خودش بلند شد و به طرف سهیل اومد؛ بعد رو به دوستاش کرد و گفت: بچه‌ها! بیایین یه بازی جدید کنیم! به نظرم هر کدوم چند تا سنگ برداریم و به سمت توپ پرتاب کنیم؛هرکسی تونست اونو پایین بندازه، برنده مسابقه است؛ قبوله؟

بچه‌ها همه با خوشحالی سنگ جمع کردن، بعد از چند لحظه، همه با چند تیکه سنگ آماده بودن.

بچه‌ها یکی‌یکی و پشت سر هم سنگ‌های خودشونو به طرف توپ می‌انداختن که یهو صدای وحشتناکی شنیده شد؛ صدا، صدای شکسته شدن شیشه خونه‌ای بود که درخت نارنج جلوی اون قرار داشت؛ سنگ یکی از بچه‌ها به جای اینکه به توپ بخوره، محکم به شیشه خورده بود.

بچه‌ها به محض شنیدن صدای شکستن شیشه، هر کدوم به سمتی فرار کردن و قایم شدن.

چند دقیقه بعد یه پیرزن از خونه بیرون اومد و با ناراحتی به اطرافش نگاه کرد؛ اما خبری از بچه‌ها نبود که نبود؛ پیرزن بیچاره با صدای لرزونی گفت: آخه چقدر بگم اینجا بازی نکنین؟ اگه این شیشه روی سر من می‌ریخت چی میشد؟!

بچه‌ها از پشت دیوار صدای پیرزن رو می‌شنیدن؛ ولی هیچ کدوم جرأت بیرون اومدن و رو به رو شدن با اونو نداشتن.

وقتی پیرزن به خونه برگشت و در بست، بچه‌ها یکی‌یکی بیرون اومدن؛ اونا به همدیگه نگاه می‌کردن و شرمنده بودن؛ جواد که خیلی از این کار ناراحت بود، رو به علی و سهیل کرد و گفت: این بلا رو شما سر پیرزن بیچاره آوردین؛ حالا هم باید برین و ازش عذرخواهی کنین.

علی: به ما چه ربطی داره؟! اون سنگ یکی دیگه زد.

جواد: بله! ولی سهیل توپ بالای درخت انداخت؛ تو هم ما رو تشویق کردی که با سنگ بهش بزنیم تا پایین بیفته!

کم‌کم داشت بین بچه‌ها دعوا میشد که هادی گفت: بچه‌ها! تقصیر همه ماست؛ تک‌تک ما مقصریم؛ من، علی، سهیل، جواد و ...
آخه ما همه‌مون سنگ زدیم؛ درسته که علی پیشنهاد این بازیِ خطرناک داد، ولی ما اونو قبول کردیم؛ پس معلومه فقط اون مقصر نیست.

اگه ما خوب فکر می‌کردیم، این اتفاق نمی‌افتاد؛ به نظرم همه باید دست به دست هم بدیم و اشتباهمونو جبران کنیم.

بله دوستای ناز من! اون‌روز بچه‌ها به حرف هادی گوش دادن؛ اونا به در خونه پیرزن رفتن و ماجرا رو براش تعریف کردن؛ بعد هم قول دادن تا شیشه‌های خونه اونو درست کنن.

درسته که همه مجبور شدن یه ذره از پس‌اندازی که داشتن رو خرج کنن؛ اما دیگه ترس و اضطراب کاری که انجام داده بودن رو نداشتن.

دوستای من؛ گاهی یه عذرخواهی ساده می‌تونه خیال ما رو از عذاب وجدانی که بعد از یه کار اشتباه می‌کنیم، نجات بده؛ درست مثل بچه‌های قصه ما که شهامت به خرج دادن و حقیقت رو گفتن.

خب دوستای گلم! اینم از قصه امشب؛ امیدوارم ازش قصه لذت برده باشین؛ تا یه قصه دیگه، خدا یار و نگهدارتون.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 3 =
*****