قصه شب | « فداکاری علی و نمرات عالی دوستانش»؛ علی که پسر درس خوانی میباشد نمره کمی میگیرد و همین باعث اتفاق و تصمیمی مهم میشود.
به نام خدای بزرگ و مهربون؛ خدایی که همیشه حواسش به بندههاش هست و بهشون کمک میکنه | قصه فداکاری علی
سلام به همه شما بچههای زبر و زرنگی که بدون هیچ توقعی به همه کمک میکنین.
بازم یه شب دیگه اومده و وقت اون شده تا یه قصه دیگه رو بشنوین.
اواخر پاییز بود؛ تازه زنگ مدرسه به صدا در اومده بود؛ همه دانشآموزا پشت سر هم وارد کلاس میشدن.
چند دقیقه بعد، بچههای کلاس سوم، توی کلاس حاضر شدن؛ همه منتظر بودن تا ببینن بالأخره آقا معلم کی میاد سر کلاس.
آخه چند روز پیش آقامعلم یه امتحان از همه درسها گرفته بود تا بچهها برای امتحان ترم آماده بشن.
خیلی از دانشآموزا لحظه شماری میکردن تا ببینن کِی درِ کلاس باز میشه و معلم میاد؛ بعضیهاشون خیالشون راحت بود و با هم صحبت میکردن، بعضیها هم دلهره داشتن و توی فکر فرو رفته بودن.
یه دفعه درِ کلاس باز شد و آقامعلم وارد شد؛ همه با احترام از جای خودشون بلند شدن؛ آقا معلم به سمت میز خودش رفت و یه پوشه سبز رو روی اون گذاشت؛ بعد در پوشه رو باز کرد و یه برگه از داخلش برداشت؛ اون چند لحظه به برگه خیره شد، بعد به صورت همه بچهها نگاه کرد.
آقامعلم یه نگاهی به علی کرد و گفت: آقای رستمی! تو چرا اینقدر نمره پایینی گرفتی؟ مگه درساتو نخوندی؟ تو که دانشآموز زرنگی هستی؛ انتظار من از تو بیشتر از این بود؛ اگه بخوای با همین وضع درس بخونی، مطمئناً پایان سال نمرات خوبی نمیگیری.
علی که از شنیدن این حرفها خیلی خجالت کشید، سرشو پایین انداخت و به کتابی که روی میز بود خیره شد؛ آخه فکر نمیکرد که انقدر نمره پایینی بگیره.
اون یادش افتاد که حدود یه ماه پیش آقامعلم به همه گفت میخواد امتحان بگیره، بعد از این اتفاق، میثم و هادی و مجتبی تصمیم گرفتن تا با هم درس بخونن، اما علی همه رو مسخره کرد؛ اون حوصله نداشت با کسی درس بخونه؛ آخه فکر میکرد که اگه همون شب امتحان کتاب رو یه نگاه کنه، فرداش بهترین نمره رو میگیره؛ اما حالا چیزی که اصلاً فکرشو نمیکرد، اتفاق افتاده بود؛ علی مغرور شده بود؛ اگه با بقیه دوستهاش درس میخوند، متوجه خیلی از اشکالاتش میشد و الان این نمره رو نمیگرفت.
اون روز برای علی خیلی سخت گذشت؛ اعصابش خورد شده بود و حوصله نداشت؛ دلش میخواست یه جایی بره و گریه کنه؛ آخه اتفاقی که فکرش رو نمیکرد، افتاده بود؛ حالا باید یه تصمیم مهم میگرفت؛ وگرنه ممکن بود بازم این بلا سرش بیاد؛ از اونروز به بعد علی تصمیم گرفت که خوب درس بخونه ولی با یه روش دیگه!
اون روز علی به همه دوستهاش پیشنهاد داد تا به کتابخونه برن؛ اونا هر روز یه گوشه از سالن کتابخونه، دور یه میز مستطیلی شکل مینشستن و درس میخوندن؛ علی همه درسها رو با دقت برای دوستهاش توضیح میداد؛ گاهی هم به سالن ورزشی میرفتن و فوتبال بازی میکردن؛ اینطوری هم بدنشون سالم میموند، هم میتونستن بیشتر کنار هم باشن؛ بالأخره اون یه ماه گذشت و امتحانات تموم شد.
یه روز وقتی علی مشغول تماشای تلویزیون بود، زنگ خونه زده شد؛ علی بدو بدو به طرف در رفت؛ مامان و بابای علی بودن که با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدن؛ مامان که حسابی خوشحال بود، خم شد و صورت علی رو بوسید؛ بابا هم دستشو روی سر علی گذاشت و گفت: آفرین پسرم! آفرین! تو بهترین شاگرد مدرسه شدی! تو تونستی با تلاش و کوششی که کردی، نمرههای خوبی بگیری؛ اما چیزی که من و آقای مدیر و معلم رو بیشتر خوشحال کرد این بود که تو و دوستات به کمک هم نمرات خیلی خوبی گرفتین؛ تو تونستی با کمک به دیگران هم خودت پیشرفت کنی و هم این که باعث پیشرفت بقیه بشی، امیدوارم هیچوقت اینو از یادت نبری.
اونروز یکی از بهترین روزهای زندگی علی بود؛ اون فهمید که شاید تنها بتونه بعضی کارها رو انجام بده، اما وقتی کنار دیگران قرار میگیره، بیشتر موفق میشه.
بله بچهها! امیدوارم شما هم درس خوبی از این قصه گرفته باشین؛ تا یه قصه دیگه و یه ماجرای دیگه، همهتونو به خدا میسپارم.
خدا نگهدار