قصه شب | پروانه شهر تاریکی‌ها (قسمت پنجم)

08:12 - 1402/09/27

قصه با موضوع ایام فاطمیه، وقایع رحلت پیامبر و اهمیت مقام جانشینی و تبیین ولایت مداری و امام شناسی به کودک...

به نام خدای همه بچه‌ها | قصه پروانه شهر تاریکی‌ها

سلام عزیزای من، دوست‌های حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، شبتون بخیر مهمون‌های قصه شب، امشب با آخرین قسمت از داستان پروانه شهر تاریکی‌ها به خونه‌هاتون اومدم تا با هم بشنویم که آخر سفر پرماجرای پروانه کوچولوی آبی به کجا می‌رسه، سفری که شاید برای هیچ پروانه‌ای توی دنیا اتفاق نیفته، حالا با هم ادامه قصه رو می‌شنویم:

وقتی حرف‌های سوسمار سیاه تموم شد، پروانه‌کوچولو با ناراحتی جلوتر رفت و گفت: آهای آقاسوسماره! با ادب باش، تو مگه کی هستی که اینطوری درباره امام علی علیه‌السلام حرف می‌زنی، اصلا می‌دونی کی امام علی رو برای جانشینی پیامبر انتخاب کرده؟ تا حالا اسم روز غدیر به گوشِت خورده؟

این رو بدون که من برای دفاع از امام اولم هرکاری می‌کنم، قرار نیست که هرکسی پیرتر باشه یا پول بیشتری داشته باشه، جانشین پیامبر خدا بشه، آیه ۶۷ سوره مائده رو خوندی؟ فقط خدا باید جانشین رو انتخاب کنه نه مردم، خلیفه و امام باید بهترین آدم روی زمین باشه، نه هر حسود و ترسویی.

سوسمار سیاه که دید نمی‌تونه جواب حرف‌های پروانه آبی رو بده، خیلی عصبانی شد، می‌خواست بهش حمله کنه و با چنگال‌هاش بال‌هاشو بِکنه، اما یهو صدای جیغ یه عقاب از بالای سر به گوشش رسید، چیزی نگذشت که سوسمار بدجنس وسط آسمون میون پنجه‌های عقاب از ترس جیغ و داد می‌کرد، پروانه‌کوچولو هم از روی زمین بهش نگاه می‌کرد و می‌خندید.

پروانه‌کوچولو دنبال صدای اذان صبح مسجد مدینه که از دور به گوشش می‌رسید راه افتاد، دو روز توی راه بود تا به شهر رسید، اما همه‌جا شلوغ بود، دنبال مردم رفت تا به دختر‌کوچولویی رسید. سما، بوی گل یاس می‌داد و صورت مهربونی داشت، اما خیلی ناراحت بود، صدای داد و فریاد دور خونه امام علی علیه‌السلام بلند بود، پروانه‌کوچولو کنار گوش سما آروم گفت: سلام خانم‌کوچولو، اینجا چه خبره؟ چه بوی دودی میاد! مردم جلوی در خونه حضرت زهرا و امام علی چی می‌خوان؟ پیامبر حالشون بهتره؟ چرا مردم انقدر داد می‌زنن؟ با امام علی چیکار دارن؟

سما که داشت گریه می‌کرد نگاهی به پروانه آبی کرد و گفت: کوچولوی آبی! تازه اومدی؟ پیامبر چند روز پیش از دنیا رفتن، دخترشون تنها شدن، امام علی هم دیگه یاری ندارن، مردم جانشین جدیدی رو انتخاب کردن، چند روزه که میان در خونه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، تا امام علی علیه‌السلام رو مجبور کنن که جانشین تازه رو قبول کنن، الان هم چوب آوردن و می‌خوان خونه حضرت زهرا رو آتیش بزنن، اونها می‌خوان به جای خدا، جانشین پیامبر رو خودشون انتخاب کنن.

پروانه آبی خیلی ناراحت شد، اون با گریه گفت: واقعا؟، پس من دیر رسیدم، درخت پیر راست می‌گفت، چقدر آتیش حسودی سوزناکه، سماجون! یه سوال دارم، مگه پیامبر بهترین و داناترین آدمِ روی زمین نبودن؟ یعنی بهترین و داناترین آدم نمی‌دونه باید برای خودش جانشین بذاره و از این دنیا بره، یعنی این مردم حسود و بی‌ادب می‌دونن که باید الان یه نفر جانشین پیامبر بشه؟ من که یه پروانه‌ام این رو می‌فهمم.

همین‌موقع بود که مردم کنار رفتن، یه نفر داد میزد: خونه رو آتیش بزنید، علی! بیرون بیا، باید با جانشین جدید دست بدی و قبولش کنی، بیاریدش، بیا بیرون.

یهو از وسط دود و آتیش چند نفر سر طنابی رو می‌کشیدن که سر دیگه‌اش دور دست‌های امام علی علیه‌السلام بسته شده بود. اون‌ها داشتن حضرت علی علیه‌السلام رو به زور می‌کشوندن تا به مسجد ببرن، انگار جانشین جدید اونجا بود.

چشم پروانه‌کوچولو ناگهان مامانش رو دید که داشت کنار شونه‌های امام علی گریه می‌کرد و دور سرشون می‌گردید، اون با بال‌های دودی و سوخته رفت و روی دست‌های جانشین مظلوم پیامبر نشست، ولی زورش نمی‌رسید طناب‌ها رو از دست‌های امام اول باز کنه، پروانه‌کوچولو هم پر زد و رفت کمک مادرش، مامان‌پروانه تا دخترش رو دید، با گریه گفت: دختر گلم کجا بودی؟ مدینه بعد از رفتن پیامبر شهر تاریکی شد، همه‌ جا رو سیاهی گرفته، حضرت زهرا رو زدن، خودم دیدم چطور وسط آتیش بود، انگار نه انگار که فاطمه دختر پیامبره، عزیزم برو کنار، این وحشی‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کنن، برو کنار.

حرف مامان‌پروانه هنوز تموم نشده بود که یهو شلاق یکی از اون آدم‌های بدجنس، محکم به بالش خورد و اونو پرت کرد، پروانه‌خانم محکم به دیوار خورد و روی زمین افتاد، پروانه‌کوچولو که خیلی ترسیده بود، زود رفت کنار مادرش، مردم طناب رو محکم‌تر کشیدن و دسته‌جمعی حضرت علی‌علیه‌السلام رو به طرف مسجد بردند، پروانه‌کوچولو با بال‌های خاکی و زخمی، اون‌ها نگاه می‌کرد که ازشون دور و دورتر می‌شدن.

بله دوست‌های من! امام علی علیه‌السلام با ظلم و بدجنسی حسودای مدینه، سال‌ها تنها موندن و آدم‌های دیگه‌ای به زور، جای پیامبر، رهبر و جانشین شدن، پروانه آبی و مادرش به کمک باباگنجیشکه به باغ خرما برگشتن، بال‌های مامان‌پروانه کم‌کم خوب شد، ولی خاطره اون‌روز بد هیچ‌وقت از فکر پروانه‌ای اون‌ها پاک نشد، امام علی علیه‌السلام چند روز بعد به باغ اومدن، چاه جدید به آب رسید و باغ خرما سرسبزتر از قبل شد، اما دیگه هیچ‌کس لبخند قشنگ روی لب‌های امام اول رو ندید، چون حضرت ‌زهرا به خاطر اون آتیشِ در و ظلم مردم مدینه، شهید شده بودن، حالا دیگه هم پیامبر، هم حضرت‌ فاطمه پیش خدا رفته بودن، پروانه آبی قصه ما ، هرشب کنار چاه آب صدای گریه‌ها و دعاهای امام علی‌علیه‌السلام رو می‌شنید که از تنهایی سرشون رو توی چاه می‌کردن و با چاه حرف می‌زدن.

خب دوست‌های خوبم! اینم از پایان قصه پروانه شهر تاریکی‌ها، فاطمیه رو به تک‌تک بچه‌های ایران تسلیت می‌گم و شب و روزهای خوبی رو براتون آرزو می‌کنم، دلتون پر از دوستی حضرت‌زهرا سلام‌الله‌علیها، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 0 =
*****