داستانی بمناسبت سالروز شهادت شهید حسین علم الهدی، در اهمیت دینداری و توجه به دیگران و کمک به مردم
به نام خداوند بخشنده و مهربان | قصه پسرکوچولوی اهوازی
سلام دوستهای خوبم، سلام به تک تک بچههایی که همراه همیشگی قصههای شب هستن، شب بخیر فرشتههای خوشبوی ایران، آرزو میکنم ماه آسمون شهر و روستای همهتون همین الان که صدای من رو میشنوید، پرنورتر از هر شب دیگهای باشه، حالا بیاید خوب به قصه آقاکوچولوی اهوازی گوش بدید:
صدای قوقولی قوقول خروس شیطون از بالای دیوار حیاط، کنار درخت خرما به گوش میرسید، خیلی صدای بدی داشت، ولی کاری نمیشد کرد، چون بابای علیکوچولو اونو خیلی دوست داشت، علیآقا و خونوادهاش زیاد جابجا میشدن، همیشه از شهری به شهر دیگه میرفتن، چون بابای علی که یه مهندس شرکت نفت بود، باید به پالایشگاهها و چاهای نفتی که توی جنوب ایران بود سرکشی میکرد. اولین بار بود که علی میخواست به مدرسه جدیدش بره، پس زودتر لباسهاشو پوشید، دست و صورتش رو شست. چند تا لقمه صبحونه که خورد، راه افتاد. هوا از شب قبل پر از ابر شده بود، علی مدام بین راه به آسمون نگاهی میکرد و توی دلش ترس اینو داشت که اگه الان بارون بگیره، بدون چتر چیکار کنه. توی همین فکرها بود که یهو صدایی رو از دور شنید. چند قدم بیشتر به مدرسه نمونده بود، صدا هم از داخل حیاط مدرسه میاومد، علی ایستاد و خوب گوش داد، بعد با خودش گفت: عجب صدایی! چقدر قشنگ قرآن میخونه، تا حالا ندیده بودم بچهای انقدر قشنگ بخونه، برم ببینم کیه! اصلا تا حالا ندیده بودم توی مدرسهای اجازه بدن کسی قرآن بخونه.
علی این رو باخودش گفت و وارد حیاط شد. سریع چشم گردوند تا ببینه کی داره قرآن میخونه. اون یه پسر کوچولوی اهوازی رو با صورت مهربون و دوست داشتنی دید که گرم تلاوت قرآن بود. بقیه بچهها هم دورش جمع شده بودن، کار حسین هر روز صبح همین بود، قبل از شروع کلاسها روی نیمکت حیاط برای بچهها قرآن میخوند. آخه بچهها! اونموقعها توی هیچ مدرسهای زنگ اول و سر صف کسی حق نداشت قرآن بخونه، دستور شاه بود، بله! شاه اجازه نمیداد آیههای قرآن به گوش دانشآموزها برسه.
زنگ که خورد، اولین قطره بارون هم روی صورت علی افتاد، بعد هم بلافاصله قطره دوم و سوم، بارون شدیدی شروع شد. دانشآموزا زود سر کلاس رفتن. اهواز زیر دوش بارون ابرای سیاه خیسخیس شده بود؛ اما علیکوچولو هنوز داشت به صدای قشنگ حسین و آیههای زیبای قرآن فکر میکرد. وقتی همه توی کلاس سر جاهاشون نشستن، علی نگاهی کرد و دید که جایی برای نشستن نداره، هنوز خانممعلم نیومده بود، همینموقع صدایی با مهربونی از وسط کلاس گفت: آهای آقاپسر! بیا، بیا اینجا کنار من بشین، بیا، اینجا یه کم جا هست.
علی نگاه کرد، بازم همون پسر قرآنخون بود، خیلی خوشحال شد، رفت و کنارش نشست. حسین یه لبخند زد و بهش دست داد، بارون خیلی شدید شده بود، انگار خبرای بدی توی راه بود، ساعت هرچی میگذشت، بارون تند و تندتر میشد.
حسین و علی زنگ تفریح توی کلاس موندن و کلی با هم حرف زدن، ولی حسین مدام به پنجره کلاس نگاه میکرد تا شاید بارون کمتر بشه، اما یهو در باز شد و یکی از بچهها با ترس و نگرانی گفت: بچهها! سیل، بیشتر خیابونای اهواز پر از آب شدن، خونههای مردم رفته زیر آب، خیلی از روستاهای دورتر زیر گِل غرق شدن، مردم گرسنه و تشنه موندن، همین الان داشت اخبار از رادیو میگفت.
روزها گذشت و گذشت ولی شاه کمکی به مردم سیل زده نمیکرد، بارون بند اومده بود، ولی همه جا پر از گل و آب بود، تا اینکه یه روز زنگ تفریح، حسین همه دوستهاشو توی حیاط جمع کرد و گفت: بچهها! خودتون دارید وضع شهرمون رو میبینید، شاه هم که به فکر مردم نیست، زن و بچههای کوچولو دارن از مریضی و گرسنگی میمیرن، هرچی کشاورزا و روستاییا داشتن، سیل برد، ولی انگار برای شاه و وزیرهاش هیچی مهم نیست.
همینموقع علی با ناراحتی گفت: کی گفته؟ رادیو داره مدام خبرا رو میده، شاه داره به همه کمک میکنه، دیشب اخبار میگفت کلی پتو و غذا و چادر به مردم دادن.
حسین با شنیدن این حرف یه کم عصبانی شد، سرش رو پایین انداخت و گفت: باشه، پس قبل از اینکه به مردم کمک کنیم، بعدازظهر همه باهم میریم اردو، میریم جاهایی که سیل اومده تا ببینیم اخبار رادیو راسته یا نه.
بله بچهها! حسین راست میگفت، اونها جاهای زیادی رفتن، روستاهای زیادی رو دیدن که شاه اصلا بهشون کمک نکرده بود، مردم سیلزده گرسنه و ناراحت کنار خونههای خرابشون با لباسهای گلی و کثیف منتظر بودن تا یه نفر به کمکشون بیاد، علی با دیدن اونها فهمید که چقدر رادیو دروغ میگفته و شاه هیچ کمکی به این مردم بیچاره نکرده، دانش آموزهای مدرسه همراه حسین که حالا شده بود دوست همه، هرروز به کمک همدیگه یه گوشه از اهواز میرفتن و به مردم یاری میرسوندن، ماهها همین کار رو میکردن، اما باز هم خبری از کمکهای شاه نبود.
بله دوستهای گلم! حسین علمالهدی، از همون بچگی پسر با خدا و شجاعی بود، قرآن رو خیلی دوست داشت و به همه کمک میکرد تا اینکه بزرگتر شد و دانشگاه رفت؛ اونموقع تازه جنگ شروع شده بود، برای همین به جبهه رفت، فرمانده شد و آخر هم به شهادت رسید.
میدونم که شماها تا همیشه شهید حسین علمالهدی رو فراموش نمیکنید و مثل حاج قاسم سلیمانی دوستش دارید، چون شهید علمالهدی هم از دوستهای حاج قاسم بود.
حالا دیگه تا فردا شب، خدانگهدار.