قصه شب | دروغگوی خوش‌زبون

10:24 - 1402/12/09

داستانی از غزوه بنی‌المصطلق که نمایان‌گر چهره منافقان است...

به نام خدا | قصه ی دروغگوی خوش‌زبون

سلام گلای باغ مهربونی، سلام ستاره‌های نورانی قصه های شب، من با یه سبد از گلای شادی و سلامتی، مهمون خونه‌های شما شدم تا با هم به دنیای قصه های شنیدنی بریم، قصه هایی از کتاب‌های قدیمی و سال‌ها قبل، وقتی که هیچ‌کدوم از ما به دنیا نیومده بودیم، اسم داستان امشب، دروغگوی خوش‌زبونه.

عبدالله صورتش عرق کرده بود و همراه بقیه سربازهای لشکر، خسته و تشنه یه گوشه ایستاده بود. صدای سم اسبا و زنگوله شترایی که شمشیر و نیزه بارشون بود به گوش می‌رسید. انگار یه جنگ بزرگ توی راه بود، جنگ مسلمونا با دشمنای خدا، فرمانده لشکر اسلام هم پیامبر خدا، حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بودن.

یه گروه به اسم قبیله بنی‌مُصطَلِق که خیلی با خدا و پیامبر دشمن بودن، می‌خواستن با یه جنگ حسابی همه مسلمونای شهر مدینه رو نابود کنن.

این خبر مهم به گوش رسول خدا رسیده بود، پس می‌خواستن هرچه سریعتر به دشمنا حمله کنن.

تشنگی و بی‌حالی لشکر بیشتر و بیشتر میشد که ناگهان یه نفر داد زد: چاه آب، آب، اونجاست، اونطرف پای اون بوته بزرگ، مشکا رو بیارید، چاه آب.

همه سربازا با شنیدن این صدا خوشحال شدن. هر کدوم با عجله یه مشک برداشتن و به طرف چاه آب دویدن. عبدالله هم مثل بقیه یه مشک قهوه‌ای و خشکیده از خورجین شترش برداشت و به طرف چاه رفت. اون توی راه به خودش می‌گفت: اُاُاُه! آخه این چه کاریه که محمد می‌کنه؟ چرا باید این همه راه، توی این بیابون، زیر گرمای خورشید بریم؟ آخه ما رو چه به جنگ با مصطلقیا، من مطمئنم که ما شکست می‌خوریم، همه ما رو می‌کشن، اصلا جهاد یعنی چی؟ از کجا معلومه که خدا گفته باید بجنگیم؟

همین‌ موقع سربازی که کنار عبدالله می‌دوید، صدای اون رو شنید و گفت: چی میگی برادر! حرفی زدی؟ چیزی شده؟ کمک می‌خوای؟

عبدالله که ترسیده بود زود گفت: نه نه نه برادر، خوشحالم که دارم با پیامبر خدا برای نابودی دشمنای اسلام میرم، دارم خدا رو شکر می‌کنم.

دوستای من! می‌دونید اسم این آدما چیه؟ به این افراد منافق میگن، یعنی کسی که ما فکر می‌کنیم خدا رو دوست داره، ولی واقعا اینطوری نیست، اون داره با حرفاش بقیه رو گول می‌زنه و دروغ میگه، خدا خیلی از این آدما بدش میاد.

عبدالله هم یه منافق بود، اون وقتی نزدیک چاه رسید، دید که صدای داد و بیداد میاد، سرباز اولی با اخم به دومی می‌گفت: برو کنار، و گرنه با همین دسته شمشیر دماغتو می‌شکنم!! نوبت منه آب بردارم، برو کنار.

سرباز دوم بدون اینکه عصبانی بشه با تعجب گفت: ای بابا! آب چاه انقدر زیاده که به همه می‌رسه، تو الان رسیدی، یه کم صبر کن، چیکار می‌کنی، هل نده!

اما سرباز بی‌ادب که دوست عبدالله هم بود، با داد و بی‌داد می‌خواست زودتر آب برداره، خلاصه دعوا شد و نزدیک بود دو تا سرباز همدیگه رو بزنن.

عبدالله به سربازی که زودتر رسیده بود گفت: آهای! بسه دیگه، چیه همش سر هم داد می‌زنین! برو عقب، برو تا آب برداره و بره، برو کنار ببینم.

بله بچه‌ها! اون داشت از دوست خودش که با لجبازی و بی‌ادبی می‌خواست زودتر آب برداره دفاع می‌کرد.

اون با صدای بلندتر و خیلی عصبانی‌تر داد زد: آهای! مگه نمیگم برو عقب، اگه برگردیم مدینه، من این آدمای بدبخت و بیچاره رو بیرون می‌کنم، دیگه نمی‌ذارم که توی مدینه زندگی کنن، چه گرفتاری شدیم از دست اینا.

زید که از دوستای خوب و مؤدب پیامبر بود، صدای عبدالله رو شنید، اون از این نوع حرف زدن خیلی ناراحت شد، زود رفت و به حضرت محمد خبر این کار زشت رو داد، پیامبر خدا هم خیلی ناراحت شدن که عبدالله، عده‌ای از مسلمونا رو ناراحت می‌کنه.

وقتی همه آب خوردن، هرکسی طرفی رفت تا استراحت کنه، عبدالله زیر سایه شترش دراز کشید، پارچه قرمزی رو با آب خیس کرد و روی صورتش کشید، ولی همین که خواست بخوابه، زید صدا زد: عبدالله، عبدالله، بیداری؟ بلند شو، پیامبر با تو کار دارن، بلند شو.

عبدالله با تعجب دستمال رو کنار زد و از جا بلند شد، بعد هم به طرف چادر پیامبر رفت، اما تا پرده چادر رو کنار زد، دید پیامبر خیلی عصبانی و ناراحت نگاه می‌کنن، خیلی زود فهمید که ماجرا چیه، برای همین با نگرانی و شرمندگی  قبل از اینکه رسول خدا حرفی بزنن گفت: اِاِاِ!...، به خدا قسم من نمی‌خوام کسی رو از مدینه بیرون کنم، اصلا به من چه که بخوام به کسی زور بگم، همه مسلمونا برادرای منن.

پیامبر سکوت کردن و زید با تعجب به دروغگویی عبدالله گوش می‌داد، اون منافق دروغگو خیلی زود با خجالت از خیمه پیامبر بیرون رفت.

چند روز بعد لشکر اسلام به محل جنگ رسید، اما دشمنای خدا بدون اینکه حتی شمشیرهاشونو بیرون بیارن، با دیدن سربازای شجاع، با فرماندهی پیامبر، پا به فرار گذاشتن. هنوز جنگی شروع نشده بود که تموم شد، ولی عبدالله از کاری که کرده بود پشیمون نشد، اون بازم توی دلش می‌خواست که اسلام همیشه شکست بخوره.

بله دوست‌های خوبم! آدمای منافق و دورو که با دروغگویی می‌خوان به بقیه ظلم کنن یا زور بگن، همیشه هستن، اما خدا با همین اتفاقای مختلف اونا رو رسوا می‌کنه تا همه از زشتی کارهاشون با خبر بشن، امیدوارم یادمون نره که منافقا از هر دشمنی برای اسلام و قرآن خطرناک‌ترن.

خب! حالا دیگه همه شما عزیزانم رو به خدای مهربون می‌سپارم، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 2 =
*****