خواب خرابه ؛ سوگواره ای در شهادت حضرت رقیه

11:12 - 1394/08/26

چکیده: از حال رفته بود. خورشید نگاهش دیگر فروغی نداشت. عمه به سختی آرامش کرد. مدتها بود که چشمانش با خواب قهر بود. مگر بدون بابا! عمو عباس! علی اکبر و علی اصغر! می شود به خواب رفت؟

حضرت رقیه

بسم الله الرحمن الرحیم
أَلسَّلامُ عَلی الْخیامِ الْخالیة مِنَ الْحُسَینِ وَ أَهْلِ بِیته علیهم السلام
از حال رفته بود. خورشید نگاهش دیگر فروغی نداشت. عمه به سختی آرامش کرد. مدتها بود که چشمانش با خواب قهر بود. مگر بدون بابا! عمو عباس! علی اکبر و علی اصغر! می شود به خواب رفت؟
آخرین شبی که ناز و آرام خوابیده بود؛ شب عاشورا بود.
همان شبی که صدای قدم‌های استوار عمو، در آن صحرای مملو از گرگ صفتان، از صدای لالائی مادرانه، آرامش بخش‌تر بود.
همان شبی که بابا خارهای بیابان را با چشمانی اشکبار جمع می کرد.
همان شبی که عمه زینب -سلام الله علیها- قلبش در سینه سنگینی می‌کرد و بغضی به وسعت هستی گلویش را می فشرد.
همان شبی که رباب آخرین نغمه های لالایی اش را برای اصغرش می سرود.
همان شبی که مرگ در نظر قاسم علیه السلام «اَحْلَى مِنَ الْعَسَل‏» آمد.
همان شبی که سرو قامتان تاریخ، قهقه‌ی مستانه سر می‌دادند و مشتاق «عند ربِ»شان بودند.
همان شبی که با همه شب‌های عالم از ازل تا به ابد فرق داشت.
همان شبی که رقیه خبر نداشت ناجوانمردمان تاریخ چه فردای شومی برایش رقم زده‌اند، فردای بی عمو، فردای بی پدری، فردای دربدری.
و اکنون رقیه در گوشه خرابه با تمام وجود، درد یتیمی، غریبی و اسیری را لمس می‌کرد.
پاهای پر از آبله‌اش گواه سختیِ راه بود.
قد کمانش، صورت نیلی‌اش، برای عمه تداعی خاطره‌ی مادر سلام الله علیها بود.
عمه خوشحال از اینکه شاید یادگار برادر به خواب رفته باشد؛ اما نه! ناگهان رقیه از جا پرید و شیون سر داد و سکوت تلخ خرابه را شکست. زنان به دورش حلقه زدند. فریادهای بابا بابایش خرابه را به لرزه در آورد.
دیگر بی‌تاب، بی‌تاب شده بود. آغوش عمه آرامش نکرد. رباب او را بغل گرفت؛ نه. سکینه. نه. بی‌فایده بود آرام نمی‌گرفت، دلش هوای بابا کرده بود. آنقدر ضجه زد تا خبر به گوش یزید ملعون رسید.
و اندکی بعد بابا آمد ... .
اما نه مثل همیشه! بابای تن از سر جدا!
بابا آمد تا رقیه‌اش را آرام کند. دست‌های کوچکش را جلو برد؛ سر را بغل گرفت؛ به سینه چسباند؛ بوسید و نوازش کرد.
بابا آمدی؟! چقدر دیر آمدی بابا؟! تنها آمدی بابا؟! ...
بابا دیدی با ما چه کردند؟ دیدی عمه را چگونه زدند؟ بابا سر برهنه‌ام را ببین. ببین گوشواره‌هایم نیست. صورت سیلی خورده‌ام را ببین. ببین تنم چگونه با تازیانه انس گرفته!
بابا بعد از تو چه کسی پناهم باشد؟ وقتی تشنه می‌شوم چه کسی مرا سیراب کند؟ بابا مگر ما مهمان کوفیان نبودیم؟ این بود رسم مهمان نوازی.
بابا نگاه‌های سنگین شامیان از تازیانه‌های کوفیان سختر بود.
بابا نبودی ببینی دخترکان دست در دست بابایشان، چگونه مرا به یکدیگر نشان می دادند!
خرابه همه اشک و ماتم بود.
سه ساله دختر چنان محشری به پا کرده بود و برای بابا روضه می‌خواند که بی شک ملکوتیان و عرشیان نیز خرابه نشین شده بودند. ضجه‌هایش از مُلک تا ملکوت را به سوگ نشانده بود.
گریست و گریاند. آنقدر صورت و گیسوانش را بر گلوی بریده پدر مالید که به خون او خضاب شد و ناگهان فریاد برآورد. «یا ابتا» چرا جوابم را نمی دهی؟ هیچ چیز برایم سخترتر از این نیست که صدایت کنم اما جوابی نشنوم.
امیدش ناامید شد سر بر صورت بابا گذاشت چشمانش را بست. چه خوب رقیه آرام گرفت لالائی بابا او را به خواب ابدی برد و سه ساله‌ی حسین علیهماالسلام بعد از بیست و پنج شب دوباره ناز و آرام خوابید.
السلام علیکِ یا رقیه بنتُ الحسین علیهما السلام

منصوره مودب

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 7 =
*****