چکیده: وقتی به در خونه امام رسید، تازه فهمید که خیلی دیروقته؛ دو دل شد؛ نمیدونست چطور مشکلش رو بگه که یهو در باز شد و امام از خونه بیرون اومد؛ کمیل لبخندی زد و سلام کرد؛ امام هم که از دیدن اون خوشحال شده بود، جوابش رو داد؛ قبل از اینکه کمیل حرفی بزنه، امام دستش رو گرفت و شروع به حرکت کرد؛ اونها رفتن و رفتن تا به نخلستونهای بیرون شهر کوفه رسیدن.
قصه امام علی علیهالسلام و دعای حضرت خضر | سلام به بچههای نازم؛ سلام به عزیزای مهربون و دوست داشتنی؛ امیدوارم هرجا که هستین، سرحال و سرزنده باشین.
بچهها! قصه امشب ما در مورد یکی از یارای باوفای امام علی(علیهالسلامِ).
سالها پیش در شهر کوفه، مردی به نام «کمیل» زندگی میکرد.
اون خیلی امام علی رو دوست داشت؛ همیشه سعی میکرد به بهانههای مختلف کنار امام بره تا جواب سوالات مختلفی که توی ذهنش داره رو به دست بیاره؛ یه شب وقتی توی خونه نشسته بود، فهمید که توی خونه چیزی برای خوردن ندارن؛ اما کمیل هیچ پولی نداشت که بتونه بچهها رو از گرسنگی نجات بده؛ خیلی دلش گرفته بود؛ اون از اینکه بره و از دیگران پول قرض کنه، خجالت میکشید؛ از طرفی هم بچههاش توی خونه گرسنه بودن.
کمیل توی فکر فرو رفته بود؛ اما یهو یاد ماجرای ظهر افتاد.
اونروز ظهر وقتی کمیل برای نماز به مسجد رفته بود تا پشت امام علی(علیهالسلام) نمازشو بخونه، مردم زیادی اومده بودن؛ بعضیهاشون فقیر و بیپول بودن؛ یه عده هم آرزوهای زیادی داشتن که میخواستن برآورده بشه.
بعد از نماز، همه دور امام علی جمع شدن؛ دوست داشتن بایه توصیه از امام مهربونشون، گره زندگیشون باز بشه؛ حضرت چند لحظهای سکوت کردن؛ به صورت مردم نگاهی کردن و گفتن: هر کدوم از شما که دوست داره خدا اونو به خواستهاش برسونه، دعای حضرت خضر رو بخونه.
همه این حرف رو شنیدن؛ اما هیچ کسی از امام سوالی نپرسید.
اونشب این سوال توی ذهن کمیل جرقه زد؛ یعنی دعای حضرت خضر چیه؟
انقدر فکرش مشغول شد که اصلا حواسش به ساعت نبود؛ بلند شد تا به خونه امام علی بره و جواب سوالش رو بپرسه.
یه نگاهی به دور و برش کرد؛ همه خونوادهاش خواب بودن؛ اون از خونه بیرون اومد؛ کوچههای تاریک رو با یه مشعل پشت سر میذاشت.
وقتی به در خونه امام رسید، تازه فهمید که خیلی دیروقته؛ دو دل شد؛ نمیدونست چطور مشکلش رو بگه که یهو در باز شد و امام از خونه بیرون اومد؛ کمیل لبخندی زد و سلام کرد؛ امام هم که از دیدن اون خوشحال شده بود، جوابش رو داد؛ قبل از اینکه کمیل حرفی بزنه، امام دستش رو گرفت و شروع به حرکت کرد؛ اونها رفتن و رفتن تا به نخلستونهای بیرون شهر کوفه رسیدن.
امام که از قبل میدونستن مشکل کمیل چیه و برای چی این موقع شب پیش امام اومده، شروع به خوندن دعایی کردن؛ بعد به کمیل گفتن: این دعا رو خوب حفظ کن؛ من اینو به هر کسی یاد نمیدم؛ سعی کن توی گرفتاریهایی که داری، این دعا رو بخونی؛ یکی از خاصیتهای این دعا، نجات از شر انسانهای کوچیک و بزرگه؛ اگه همیشه این دعا رو بخونی، ثروتمند میشی؛ حتی اگه احساس گناه کردی، با خوندن این دعا میتونی توبه کنی تا خدا تو رو ببخشه.
کمیل که اینو شنید، خیلی خوشحال شد؛ اون فقط یه مشکل داشت؛ اما امام دعایی بهش معرفی کرد که سهتا خاصیت براش داشت؛ از اون به بعد، کمیل سعی کرد تا همیشه اون دعا رو بخوونه.
بچهها! دعایی که اونشب امام علی(علیهالسلام) خوندن، به دعای کمیل معروف شد؛ وقتی که برگشتن، حضرت یه کیسه که پُر از سکه بود، به کمیل دادن تا بتونه برای خونوادش، غذا تهیه کنه؛ کمیل با این کار خیلی خوشحال شد؛ چون هم یه راه برای نجات از بیپولی و برآورده شدن آرزوهاش یاد گرفته بود، هم یه هدیه از امام علی بهش رسیده بود.
دوستهای مهربون و زرنگ من! کمیل یکی از بهترین یارای امام علی(علیهالسلام) بود؛ اون همیشه تلاش میکرد تا کنار امام باشه و ازشون چیزهای خوبی یاد بگیره.
اون جزء هشت نفر از انسانهای بزرگ و با تقوای شهر کوفه بود که امام خیلی از رازها رو بهش میگفتن.
اگه یه روزی برای زیارت امام علی(علیهالسلام) به شهر نجف در کشور عراق رفتین، یادتون باشه که به زیارت قبر کمیل بن زیاد هم برین.
خب! امیدوارم از این قصه واقعی هم لذت برده باشین.