قصه شب| « راز عمو حسن ثروتمند و خانه کاهگلی او». داستان با سؤال پسری از مادرش شروع می شود که می خواهد بداند چرا خداوند به بعضی از افراد ثروت زیادی می دهد و بقیه افراد فقیر هستند و این سؤال زمانی رخ می دهد که او در راه بازگشت از مدرسه دو نفر از همسایه های ثروتمند و فقیر خودشان را می بیند.
به نام خدای مهربون | قصه ی راز عمو حسن
سلام به روی ماه همه دخترخانومای باادب و آقاپسرهای خوشقلب.
شب همهتون بخیر و تنتون سلامت. بازم یه شب دیگه از راه رسید و وقت اون شده که براتون قصه تازهای تعریف کنم، امیدوارم از شنیدنش خوشتون بیاد و لذت ببرین:
در یکی از روستاهای زیبا و خوش آب وهوای کشورِ زیبای ما ایران، پسری به نام «علی» به همراه خونوادهاش زندگی میکرد.
بچهها! علی کلاس پنجم بود، اون بهخاطر کنجکاوی زیادی که داشت، توی ذهنش پر از سؤال بود، همیشه هم اونا رو از مامان و باباش، یا معلمش میپرسید.
یه روز وقتی علی از مدرسه به خونه برمیگشت، یکی از همسایههاشون به نام آقابهرام رو دید که داشت سوار ماشین جدید و گرونقیمتش میشد، اما یهو متوجه صدای پیرمرد فقیر و مهربون روستا؛ یعنی عمو حسن شد که داشت وارد خونه قدیمی و کاهگلیش میشد.
همین اتفاق یه سؤال جالب توی ذهن علی به وجود آورد!
حتماً میپرسین چه سؤالی؟!
بچهها! اونروز علی با دیدن آقا بهرام ثروتمند و پولدار و عموحسن فقیر و مهربون، نگاهی به آسمون کرد، بعد توی دلش از خدا پرسید: خدایا! چرا باید بعضیا پولدار باشن و بعضی دیگه مثل این پیرمرد فقیر! نکنه تو اونا رو بیشتر دوست داری که بهشون چیزای بهتری میدی؟!
اون با همین فکر وارد خونه شد و به محض عوض کردن لباساش پیش مامانش اومد و همین سؤال رو پرسید.
مادر کمی فکر کرد و گفت: علی جان! خدا همه انسانها رو یه جور نیافریده، همونطور که همه انگشتای دست هم یه شکل و هم اندازه نیستن؛ درسته توی این دنیا بعضیا خونههای شیک و ماشینای گرون قیمت دارن، ولی این دلیل نمیشه که اونا از بقیه افراد بهترن یا خدا بیشتر دوستشون داره، پسرم! ثروت فقط پول زیاد نیست، گاهی بعضیا پول زیادی ندارن، ولی خیلی ثروتمندن، کافیه کمی به رفتار و اخلاقشون دقت کنی.
علی که انگار از شنیدن این جواب کمی گیج شده بود، به فکر فرورفت. آخه براش عجیب بود، کسی که پول نداره، چطور میتونه ثروتمند باشه؟
مامان که متوجه تعجب پسرش شده بود، ادامه داد: علی جان! به درختا و گُلها نگاه کن، هر گُلی رنگ و بوی متفاوتی داره، ولی وقتی همه کنار هم هستن زیبا به نظر میان. حالا اگه همه گلها و درختها یه اندازه و یه شکل بودن بازم همینقدر زیبا به نظر میرسیدن؟!
راستی! وقتی خدا به کسی ثروت زیادی داده، ازش خواسته تا به بقیه هم کمک کنه.
بعد از این حرف، مامان کمی سکوت کرد، بعد از چند ثانیه هم گفت: پسرم! برای اینکه بفهمی عمو حسن چقدر ثروتمنده، روز جمعه وقتی اون به همراه بابات به باغ میرن باهاشون برو و بادقت به رفتارهاش نگاه کن تا بفهمی ثروت واقعی چیه.
بالاخره روز جمعه از راه رسید. اون روز بابا به همراه علی و عمو حسن به طرف باغ رفتن.
پیرمرد قصه ما با تلاش زیاد میوهها رو دونهدونه از شاخهها جدا میکرد و توی جعبهها میذاشت، با اینکه خسته میشد، ولی حتی یه لحظه هم لبخند از روی لبش پاک نمیشد. وقتی برای خوردن صبحونه زیر سایه درختی نشستن، یه تیکه نون رو برداشت، اونا رو ریزریز کرد، بعد زیر درخت ریخت و گفت: اینم سهم گنجشک کوچولوها.
وقتی که چیدن میوهها تموم شد، عموحسن چند تا سیب رو برداشت و توی راه به بچههای کوچیکی که مشغول بازی بودن داد.
علی که از رفتارهای پیرمرد تعجب کرده بود، وقتی به خونه رسید، همه ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد، بعد گفت: من هر چی به عموحسن نگاه کردم متوجه نشدم که ثروتش رو کجا قایم کرده بود! به نظرم خیلی زرنگه، حتما وقتی من حواسم نبوده، اونا رو یه جا قایم کرده.
مامان که این رو شنید، لبخندی زد و گفت: نه پسرم! اون چیزی رو پنهان نکرده، همه ثروتش همراهش بوده، پسرم! اون با ریختن غذا برای گنجشکها، دادن سیب به بچهها و مراقبت از میوهها و شاخهها نشون داد که چقدر ثروتمنده، پسرم! ثروت عمو مهربونیشه، نه در پول و ماشین گرون قیمتش.
با این حرف علی به فکر فرورفت، بعد دوباره با دقت به کارهای پیرمرد مهربون روستا فکر کرد، مامان درست میگفت، عمو حسن درسته انسان پولداری نبود؛ ولی واقعاً ثروتمند بود.
بله دوستای من! گاهی ما خوشبختی رو در ماشین و خونه یا لباس افراد میبینیم، هر چقدر وسایل و لباسهای یه نفر قشنگتر و گرونتر باشن، فکر میکنیم اون انسان بهتریه، در صورتی که ثروت واقعی آدما در وجودشون پنهون شده.
امیدوارم این قصه به دلتون نشسته باشه، تا شب دیگه و قصهای دوباره خدا نگهدارتون.